مقاله فارسی علی بابا و چهل دزد

مقاله فارسی علی بابا و چهل دزد

بسم الله الرحمن الرحيم
علي بابا و چهل دزد
سالهاي پيش دو برادر به نامهاي علي بابا و کاسيم در شهر پرشيا زندگي ميکردند . وقتي که پدرشان فوت کرد ثروتي کم اما مساوي به ارث گذاشت. برادر بزرگتر خيلي زود با دختر يک تاجر ثروتمند ازدواج کرده بود. بعد مرگ پدر قاضي مفسد ((محمد رضا)) جملاتي را ايراد کرد که اگر چه پسري در خانواده بود اما کاسيم مي بايست صاحب مغازه هاي بزرگ پر از چيزهاي با ارزش و افزارهاي استثنايي و گران قيمت و همچنين همه ي طلاهاي مدفون در آن مغازه مي شد. در نتيجه اوبه چهره اي خاص و مشهور در شهر تبديل شد. اما همسري که علي بابا براي خود برگزيد دختري فقير و نيازمند بود، پس آنها در يک کلبه تنگ و تاريک به زندگي پرداختند. علي بابا درآمد کمي که از فروش چوبهاي خشک جمع شده در جنگل و سپس حمل آنها به بازار شهر بدست مي آورد صورت خود را با سيلي سرخ مي کرد. بر حسب اتفاق يک روز که علي بابا شاخه هاي خشک را قسمت قسمت مي کرد و روي حيوانات خود بار مي کرد ناگهان ابري از خاک در هوا معلق شد که به او نزديک مي شد. وقتي کمي دقيق شد، به وجود يک لشگر اسب سوار پي برد که براي گرفتن او شتاب مي کردند. او از اين که آنها
شايد يک باند تبهکار هستند و او را به قتل خواهند رساند و الاغ هايش را خواهند دزديد، شروع به دويدن کرد، اما چون آنها نزديک و نزديک ترمي شدند و او نمي توانست از جنگل فرار کند. او حيوانات را به يک ميان پر از بوته هاي جنگل هدايت کرد و آنجا را با کنده بسيار بزرگ از يک درخت عظيم الجثه پر کرد. بعد خودش هم روي شاخه ي درختي نشست تا بتواند از آن بالا بر هر چيزي و رخدادي احاطه داشته باشد و اين در حالي است که هيچ کس نمي بايست متوجه حضور او شود. آن درخت دقيقا کنار يک صخره ي بسيار بلند، سبز شده بود. اسب سواران قوي بنيه و شجاع به کنار صخره آمدند و همگي پياده شدند، اين در حالي است که علي بابا به آنها توجه مي کرد و خيلي زود آنها را از نحوه رفتار و ظاهرشان شناخت. آنها لشگري از راهزنان بودند که به قافله اي هجوم آورده بودند و اموال آنها را به غنيمت بردند و با هدف مخفي کردن غنايم، آنها را به اينجا آوردند. به علاوه او فهميد که آنها چهل نفر بودند. علي بابا دزدان را در حالي که به زير درخت آمده بودند مي ديد که چهار پايان خود را بستند و همگي زينهاي اسب پر از طلا و نقره اي خود را در آوردند مردي که انگار رهبر آنها بود جلو رفت ، همه بوته ها را کنار کشيد تا جاي که به محلي رسيد و شروع به گفتن اين لغات جادويي کرد: باز شو، اي سم سام. و فورا يک
دروازه بزرگ روي صخره ظاهر شد. همه دزدان و در آخر ، رهبر وارد شدن و بعد در بسته شد. آنها در غار بودند و اين در حالي است که علي بابا خود را ملزم به صبر روي شاخه درخت کرده بود و با خود فکري کرد که اگر پايين بيايد، ممکن است او را بزنند و بکشند. به يک باره دروازه باز شد . اول رهبر بيرون آمد ، سپس در کنار دروازه ورودي ايستاد و سربازاني که بيرون مي آمدند، ميديد و مي شمرد و در آخر اين لغات را گفت: بسته شو، اي سم سام و در بسته شد. وقتي جمع و شمرده شدن. اسب را آماده حرکت کردن و تحت سرکردگي رهبرشان در مسيري که آمده بودن شروع به حرکت کردن.علي بابا هنوز روي آن درخت بود و مسير راهشان را تماشا مي کرد. و تا زماني که به کلي از ديد محو نشده بودن از آن بالا پايين نيامد، چون فکر مي کرد يکي از آنها برگردد و او را متهم کند. و با خود انديشيد که من آن لغات جادوي را بگويم. و ببينم که آيا در باز يا بسته ميشود؟ بنابراين با صداي بلندي فرياد زد: اي سم سام باز شو إ زمان خيلي کمي نگذشته بو که در باز شد و علي بابا وارد غار شد. او در پيش روي خود يک غار بزرگ، يک گنبد و يک مرد بزرگ ديد که با نور خارج شده از منافذ سطح بالاي صخره نوراني شده بود. او انتظار داشت که هيچ چيز را پيدا نکند، اما همه جا با مقادير زيادي از انواع اشيا و تپه اي از پارچه هاي ابريشمي ، پارچه
هاي مدلي و همچنين پارچه هاي گل دوزي شده وتلي از فرشهاي رنگارنگ به وفور ديد مي شد همچنين مقادير زيادي از سکه هاي طلا و نقره که مقدار زيادي از آن روي زمين و مقدار ي هم داخل کيسه ها و ساکهاي چرمي وجود داشتند. بعد از مشاهد اين همه فراواني ،علي بابا با خود انديشيد که نه تنها در طي چند سال بلکه تا سالهاي سال و نسل هاي زياد دزدان مي بايست، غنايم خود را در اين مکان نگهداري کنند. وقتي که او اواسط غار بود در بسته شد. و او چون لغات جادويي را در ذهن خود به خاطر سپرده بود هرگز نگران نشد.او توجهي به اشيا دور تا دور خود نکرد.فقط همه ساکهاي پر از سکه طلا (اشرفي) را ميخواست. او بارها را تا آن قدري که کافي ميدانست روي چهار پايان خود قرار داد و از آنجاي که آنها را با چوب خشک مخفي کرد هيچ کس قادر به تشخيص آنها روي چهار پايان نشد. در آخر او با صداي بلند فرياد زد: بسته شو، اي سم سام.و فورا در بسته شد. طريقه گفتن اين لغات جادويي مي بايست صحيح باشد ، چون آن وقت هر کس ميتواند وارد غار شود. و آن در دوباره نه باز و نه بسته ميشود تا زماني که اين لغات جادويي گفته شود. علي بابا بعد از بار زدن الاغ ها ترغيب کرد تا با سرعت به طرف شهر بروند تا به خانه برسند. بعد از اين که او چهار پايان را به حياط خانه هدايت کرد، در را بست وچوب هاي خشک را از روي آنها برداشت و
بعد آن کيسه هاي طلا را به همسرش داد.زهرا* به علي بابا مظنون شد و احساس کرد که او دزدي کرده است پس شروع به ملامت و سرزنش کردن علي بابا کرد.علي بابا به زهرا گفت که من دزد نيستم در واقع من خوش شانسم.او تمام قصه سفرش را گفت وشروع به خالي کردن طلاها کرد وچشمان زهرا ازديدن درخشش سکه ها خيره شده بود و دلش نيز پس از توضيحات علي بابا آرام گرفته بود.زهرا شروع به شمردن طلاها کرد.در اين حال علي بابا گفت:که اي زن احمق تا کي ميخواهي به شمردن سکه ها ادامه بدهي؟ حالا بيا يک چاله حفر کنيم تا گنج را در آن پنهان کنيم.تا هيچ کس از اين راز با خبر نشه همسر گفت:عاليه اما بايد اينها را وزن کنيم واز مقدار آن با خبر شويم.علي بابا درجواب گفت باشه اما اين راز را به کسي نگو سپس زهرا به خانه کاسيم رفت تا براي وزن کردن و تخمين سکه هاي اشرافي ترازو را از آن طلب کند.وقتي که کاسيم را نتوانست پيدا کند،به ناچار به ليلي گفت:براي چند لحظه ترازويت را بهم بده و جاري او نيز در جواب گفت: ترازوي بزرگتر را مي خواهي يا کوچکتر را؟ وديگري گفت ترازوي بزرگ نه ترازوي کوچک را به من بده و ليلي گفت کمي صبر کن تا بروم و پيدايش کنم.ليلي با اين حقه به کناري رفت و کمي موم(پيه)به سينه ي ترازو ماليد تا بعدا بفهمد قضيه ازچه قرار است.زماني که زهرا وزن کردني ها را وزن ميکند،
ليلي از اين فرصت براي ارضاء کنجکاوي خود استفاده ميکند و با جزِِِِئيات چسبيده شده به ترازو آشنا ميشود.
(*براي سهولت در کار ترجمه، اين جانب همسر علي بابا را زهرا و همسر کاسيم را ليلي ناميدم)
درحالي که علي بابا دست از حفرچاله برداشته بود، زهرا بدون هيچ شکي نسبت به علي بابا درحال درآوردن
ترازوها بود.آن ها بعد از وزن کردن طلاها،آنها را داخل چاله پنهان کردند و روي آن هم خاک ريخته و با زمين يکي کردند.زهراي بيچاره بدون اين که بداند که يکي از اشرفي ها به سيني ترازو چسبيده، براي پس دادن آن اقدام کرد.اما وقتي که همسرکاسيم ازصحت وجود طلا مطلع شد،عصباني شد وبا حسادت با خود گفت: باشه،آنها ترازوي مرا مي گيرند و اشرفي هاي خود را وزن مي کنند؟ و ليلي از اين که يک همچين فردي فقيري حال به اين ثروت هنگفت رسيده که براي شمارش ثروت خود نياز به يک جفت ترازو دارد، کاملا در حيرت بود و خيلي انديشه کرد. هنگام عصر که کاسيم به منزل برگشت ، همسرش به او گفت: اي مرد،تو فکر مي کني که تو ثروتمندتريني؟ نه، برادرت علي بابا خيلي از تو ثروتمندتر است و او امير اين منطقه است.او آنقدر پول دارد که براي اندازه
گيري آنها به ترازو احتياج دارد، درحالي که تو تنها به شمردن سکه هايي که داري راضي هستي. کاسيم پرسيد: از کجا مي داني؟ و در جواب همسرش ترازوها را به او نشان داد و همچنين سکه ي اشرفي که به سيني ترازو چسبيده بود. کاسيم تمام آن شب را به خاطر حسادت نتوانست بخوابد. صبح روز بعد خيلي سريع به خانه ي علي بابا رفت و گفت :برادر من، همه مي دانند که تو فقيري و بي نوا. اما به يکباره تو صاحب يک اتاق پر از طلاي مي شوي. علي بابا گفت: چي ميگي؟ واضح تر بگو؟ و کاسيم با عصبانيت گفت : من را فريب نده، تظاهر نکن که هيچي نمي داني . بعد کاسيم سکه ي طلا را به علي بابا نشان داد. کاسيم با فرياد گفت: هزاران نوع از اين سکه را تو داري و همسر من فقط اين سکه را از داخل ترازو پيدا کرد. علي بابا با خود فکر کرد که چگونه ممکن است آنها از اين راز با خبر شوند و در دلش فکر کرد که کاسيم نمي تواند حرف را در دلش نگاه دارد و راز را فاش خواهد کرد. پس تصميم گرفت حقيقت ها را به برادرش بگويد تا از يک رسوايي رهاي يابد. بعد از اين که کاسيم همه چيز را فهميد با صداي بلند گفت: دوست دارم بدانم، آغاز کجاست؟ آن لغات جادوي چيست؟ در غير اين صورت همه چيز را به پادشاه خواهم گفت و تو نيز مجبور به از دست دادن پولها و رفتن به زندان ميشوي. پس علي بابا قصه ي سفر خود را گفت و
لغات جادوي را نيز کامل گفت. کاسيم روز بعد با ده قاطري که کرايه کرده بود عزم سفر کرد. به مقصد رسيد. فرياد زد: باز شو، اي سم سام. درب باز شد و کاسيم وارد غار پر از طلا و گنجهاي گران بها شد و به محض اين که داخل غار شد ، درب ناگهان بسته شد، کمي قدم زد و از ديدن فراواني ها لذت برد. بعد از مدتي خسته شد و شروع به جمع کردن بسته هاي مساوي طلا ، براي ده قاطر خود کرد وآنها را آماده خروج کرد اما به اذن خدا لغات جادويي برگشت را به کلي فراموش کرد. باز شو، اي….. و اين در حالي بود که درب باز نمي شد. انگار آن لغات را اصلا نشنيده بود، پس شروع به گفتن هر اسمي که به يادش مي آمد کرد. حال که ترسيده بود . هيچ توجهي به طلاها نمي کرد، کاملا گيچ شده بود و مدام در غار جلووعقب مي رفت. و حال ثروت عامل سختي و ناراحتي او شده بود. ناگهان راهزنان از راه دور ده قاطر را ديدند که در آن ساعت روز کنار دوازه ايسادند.راهزنان به اين طرف و آن طرف رفتند و جنگل را وارسي کردند. با اين وجود خيلي توجه نکردند و فقط متعجب اين مسئله بودند که چگونه ممکن است ده قاطر اين جا و اين همه دور از شهر بايستند.سپس به غار رسيدن، پياده شدند و لغات جادويي را گفتند و در باز شد. حال کاسيم صداي سم اسب ها را مي شنيد که نزديک و نزديک تر مي شدند. کاسيم خود را روي زمين انداخت،
شايد هرگز فکر نمي کرد توسط راهزنان سر خود را از دست بدهد تصميم گرفت به محض اين که در باز مي شود، سرکرده ي راهزنان را به زمين بيندازد و فرار کند اما سربازي که در کنارش ايستاده بود با شمشير کاسيم را به دو نيم کرد و او را کشت.اما مسئول اصلي علي بابا بود. راه زنان به داخل غار رفتند و ديدند که کاسيم طلاها را جمع آوري کرده بود. آنها خيلي زود جنازه کاسيم را به چهار قسمت تقسيم کردند. و دو قسمت را در سمت چپ و دو قسمت را در سمت راست قرار دادند تا سرنوشت بد کاسيم براي کساني که جرأت ورود به غار را کردند ، درس عبرتي شود. بعد از اين ماجرا آن در را بستند و رفتند، شب فرا رسيد، کاسيم به منزل نيامد، ليلي با شتاب به منزل علي بابا رفت و گفت: علي بابا جان، کاسيم برنگشته، من مي ترسم، تو مي داني که کجاست، پس پيدايش کن، لطفا. علي بابا حدس زد که احتمالا اتفاق کوچکي رخ داده که باعث شده کاسيم برنگردد. پس سعي کرد با آرامش زن برادر خود را آرام کند و گفت: اي همسر برادرم، به سلامتي کاسيم در حال پيدا کردن شهر است و در نيمه هاي شب خواهد رسيد،من باور دارم. همسر کاسيم به خانه رفت و منتظر برگشت همسرش شد. اما وقتي که نيمي از شب گذشت و او نيامد خيلي نگران شد و با صداي بلند شروع به گريه کرد. چون مي خواست همسايه ها از نگراني اش مطلع نشوند، بنابراين با

فایل : 10 صفحه

فرمت : Word

مطلب مفیدی برای شما بود ؟ پس به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مقالات زیر را حتما بخوانید ...

مقالات زیر را حتما ببینید ...