مقاله فارسی در مورد سیگار
بسم الله الرحمن الرحيم
تحقيق : سيگار
منبع تحقيق : جزوهي آموزش سيگار
گردآورندگان : دكتر محمد حسين شريفي ـ دكتر مهين فرهمند
تهيه كنندگان : آرمان قائدي
سال تحصيلي : 86 ـ 85
فهرست
اهداف آموزشي
سيگار و جامعه
اجزاء زيان آور سيگار
سيگار و بيماريها
سيگار كشيدن ـ تحميلي چيست ؟
روش هاي گوناگون نه گفتن
ترك سيگار
سيگار و جوانان
تحقيق در مورد درصد سيگار
پايان كار كيخسرو
كيخسرو شصت سال پس از مرگ افراسياب نيز، پادشاهي كرد. تا اينكه شبي از شبها، در انديشه فرو رفت و با خود گفت: «چين و هند و روم و توران زير فرمان من است. كين سياوش را گرفتم، هر آرزو كه داشتم يزدان برآورد. اكنون ميترسم، همچنان كه ضحاك و جمشيد خويشتن بين و مغرور شدند و سر از فرمان يزدان برتافتند، من نيزبر ايزديكتا ناسپاس شوم و در جهان به بدي شهره گردم و در آن دنيا در پيشگاه يزدان پاك، شرمسار شوم و به آتش دوزخ گرفتار آيم. بهتر آن است كه روانم را از بديها پاك سازم و تا آلودة كژي نشدهام آرزو كنم كه روانم به عالم ديگر رود. از آن رو كه
شنيديم و ديديم راز جهان
بد و نيك، هم آشكار و نهان
كشاورزباشد وگر تا جور
سرانجام بر مرگ باشد گذر
شبگير، كيخسرو سر و تن شست، جامهاي سپيد پوشيد و به نماز ايستاد. پس از آن به ستايش يزدان نشست و :
همي گفت : «كاي برتر از جان پاك
برآرندة آتش و باد و خاك
بيامرز كرده گناه مرا
هم انديشة نيك و بد ده مرا
بگردان زجانم بد روزگار
همان چارة ديو آموزگار
بدان تا چو كاووس و ضحاك و جم
نگيرد هوا بر روانم ستم»
يك هفته همچنان به نيايش پرداخت و روز هشتم به كاخ بازگشت. طوس، گودرز، گرگين و ديگر پهلوانان ازغيبت طولاني خسرو نگران شده بودند، با ديدنش شاديها كردند و از او پرسيدند : «از چه رو پژمرده و افسرده شدهاي؟ آيا از ما رنجيدهاي؟ آيا گناهي از ما سر زده است؟ اگر دشمن در راه راست بگوييد تا به جنگ او برويم.»
خسرو پاسخ داد: «من هيچ رنجشي از شما در دل ندارم و دشمني نيز در راه نيست. اكنون زمان آن است كه تيغها را در نيايم كنيد و به خرمي بپردازيد. من در اين يك هفته نيايش از يزدان پاك خواستم كه مرا نزد خود بخواند.»
خسرو به پردهدار فرمود كه هيچ كس را، از خويش و بيگانه، به بارگاه نپذيرد. چون شب در رسيد دگربار به جايگاه پرستش رفت و دادار دارنده را نيايش كرد.
يك هفته گذشت. خسرو به بارگاه بازگشت؛ ولي اين بار هم كسي را نپذيرفت. پهلوانان و بزرگان دربار انجمن كردند و از دگرگوني رفتار وي، سخن به ميان آوردند و پس از شور بسيار چاره را در آن ديدند كه گودرز را به زابلستان نزد زال و رستم فرستند و به آنها بگويند كه خسرو سر برتافته و به گمراهي گراييده، دربارگاهش را به روي بزرگان بسته و با ديوان نشسته است.
گيو به سيستان رفت. رستم و زال به شنيدن اين خبر دردمند و آشفته حال رو به ايران نهادند.
از سوي ديگر خسرو پس از يك هفته نيايش، به كاخ درآمد و بار داد.
همه پهلوانان، ابا موبدان
برفتند نزديك شاه جهان
پهلوانان و بزرگان لب به شكايت گشودند و گفتند: «چرا در بارگاه به روي ما ميبندي. چه رازيست كه بر ما نميگشايي؟ اگر غم تو را بدانيم، دريا باشد آن را خشك ميكنيم و كوه باشد آن را از بن بر ميكنيم.»
خسرو گفت: «در غم آرزويي هستم كه چون مراد يافتم آن را بر شما عيان ميسازم.»
بدين گونه، خسرو پنج هفته به پرستشگاه رفت. در آخرين شب هفتة پنجم، سحرگاه به خواب رفت و در خواب خجسته سروش در گوش وي نجوا كردكه: «به زودي يزدان تو را به آرزويت ميرساند و در همسايگي خوبان به تو آرامش ميبخشد.»
چون خسرو چشم گشود، چندان گريست كه پرستشگاه نمناك شد. بامدادان به كاخ بازگشت، جامهاي كهنه پوشيده و بيياره و طوق و تاج بر تخت نشست. اتفاق را در همان روز زال و رستم به كاخ رسيدند. بزرگان آنان را
بگفتند با زال و رستم كه شاه
به گفتار ابليس گم كرده راه
جز آن است كيخسرو اي پهلوان
كه ديدي تو شادان و روشن روان
زال گفت : «غم به دل راه ندهيد. با او سخن ميگوييم، اندرزش ميدهيم و دگرباره دلش را به گفتههاي نيكو شاد ميسازيم.
آن گاه همه با بارگاه خسرو رفتند. خسرو چون رستم و زال و ديگر بزرگان را ديد، از تخت فرود آمد و هر يك را جايي سزاوار نشاند و از حال يكايك آنها پرسيد.
زال گفت: «مرا گفتهاند كه شهريار ديدار خود، از پهلوانان دريغ ميدارد. من از راه دور به اينجا آمدهام تا از كيخسرو بپرسيم، چه چيزي وي را از پهلوانش دور كرده است؟»
كيخسرو گفت : «
بگويم تو را اين سخن سر به سر
كه تا تو بداني ايا پرهيز
به يزدان يكي آرزو داشتم
جهان را همي خوار بگذاشتم
پرستنده روز و شبانم به پاي
همي خواهم از داور رهنماي
كه بخشد گذشته گناه مرا
درخشان كند تيره راه مرا
برد مر مرا زين سراي سپنج
بماند به من در جهان بزم و رنج
زباغ بهشتم دهد خوب جاي
بود در همه نيكيم رهنماي
نبايد كزين راستي بگذرم
چو شاهان پيشين يپيچيد سرم
اكنون مراد يافتهام. دوش در خواب، خجسته، سروش، مرا مژده داد كه گاه رفتنم فرا رسيده پس ديگر غم لشكر و تاج و تخت ندارم.»
به شنيدن اين سخن، دل پهلوانان دردمند شد. زال آه سرد از جگر برآورد و كيخسرو را شماتت كرد. اما او به نرمي به زال گفت: «اي جهانديده مرد واي سرافراز بيدار بخت
بدان تا جهاندار يزدان پاك
رهاند مرا زين غم و تيره خاك
شدم سير از اين لشكر و تاج و تخت
سبك بار گشتيم و بستيم رخت
من اكنون كين سياوش را گرفته، همة فرمانروايان زشتكار را از ميان برداشتهام و مردمان سراسر ايران همه در فراخي نعمت روزگار ميگذرانند. مرا از اين پس در گيتي كاري باقي نيست.»
زال به شنيدن اين سخنان خجل شد و گفت: «اي شهريار يزدان پرست، تيزي و نابخردي از من بود كه چون تو فرزانهاي را ديوپرست ناميدم. گمراهي مرا ببخش.»
كيخسرو زال را به مهر، در برگرفت و او را كنار خود جاي داد. آن گاه فرمود كه سراپرده به هامون زدند و همراه زال و رستم و ديگر پهلوانان به دشت رفتند.
كيخسرو همة پهلوانان را فراخواند و چنين گفت : «اي نامداران و خردمندان، همه ميدانيد كه نيك و بد روزگار ميگذرد. همه رفتني هستيم و در اين جهان هيچ كس را زندگي جاويد نيست. من نيز مهر از اين سراي سپنج بريدم و از يزدان خواستم تا مرا به بهشت خود برد. اكنون وقت آن است كه آنچه دارم به شما بخشم.»
همه از سخنان كيخسرو در شگفت شدند. چون يك هفته سپري شد، كيخسرو، بيياره و طوق و تاج، بر بارگاه نشست، بزرگترين گنجهايش را به گودرز سپرد و به او گفت: «اين گنجها را در كار آباد كردن
رباطهاي ويران، ترميم آبگيرها و پلها به كار ببند. كودكان بيپدر را درياب و به زنان بيشوهر و پيران و نيازمندان رسيدگي كن.»
گنج عروسي را به گيو و زال و رستم بخشيد.
جامههايش را به رستم داد و ياره، طوق، جوشن و گرزش را به گستهم، اسبانش را به طوس و سليح نبردش را به گيو بخشيد. ايوان و سراپردهاش را به عمويش فريبرز كاووس و طوق زبرجدنشان را به بيژن داد.
پس از آن سرزمين نيمروز را به رستم داد تابر آن فرمانروايي كند. گيو را بر قم و اصفهان و طوس را بر خراسان حكومت داد و تاج شاهي نيز بر تارك لهراسب نهاد. و چون كارها به پايان رسيد، نزديكانش را فرا خواند.
و راز خويش بر آنان فاش ساخت. آنان
شخودند روي و بكندند موي
گسستند پيراسه و رنگ و بوي
و زان پس هر آن كس كه آمد به هوش
چنين گفت با ناله و با خروش
كه ما را ببر زين سراي سپنج
رها كن تو ما را از اين درد و رنج
خسرو كه كارها به مراد يافت، سراپرده خويش ترك كرد و رو به كوه نهاد. زال، رستم، طوس و ديگر پهلوانان تا پاي كوه او را همراهي كردند. چون شب سپري شد و خورشيد سر زد، هزاران زن و مرد، خروشان گرد خسرو جمع بودند.
خسرو، مردم و پهلوانان را با مهرباني باز گرداند. آن گاه به مهترانش گفت: «راهي دراز و بيآب و گياه در پيش است، ريگزار است و دشوار. شما نيز باز گرديد. جمعي بازگشتند، اما طوس، گيو، فريبرز و بيژن يك روز و يك شب ديگر خسرو را همراهي كردند تا به چشمهاي رسيدند. چون پاسي از شب گذشت، خسرو در آب چشمه سر و تن نشست و يزدان را نيايش كرد. آنگاه به همراهان گفت: «شما اينجا بمانيد و شبگير به شهر بازگرديد. از اين پس تا جاودان مرا نخواهيد ديد.»
سپيدهدمان خسرو ناپديد شد. مهتران هر سو به جستجو پرداختند؛ ولي او را نيافتند. ديري نپاييد كه ابري سياه آسمان را پوشاند، بادي سخت وزيد و برفي سنگين باريد. پهلوانان يكايك زير انبوه برف ماندند و جان سپردند. رستم و زال و گودرز يك هفته در آن كوهسار، چشم
فایل : 13 صفحه
فرمت : Word