مقاله در مورد چرا نباید زود قضاوت کنیم
چرا نباید زود قضاوت کنیم ؟
قضاوت كردن
تجربه ما در SA نشان داده که هر زمان از خودمان غافل می شویم ، به بررسی شخصیت دیگران می پردازیم و آن ها را مورد ارزیابی قرار می دهیم و این امر باعث می شود که از خودمان و واقعیت درون مان دور گشته و به قضاوت نمودن و گرفتن ترازنامه برای دیگران روی آوریم.برای اینکه دیگران را مورد قضاوت قرار ندهم باید سعی کنم که بر روی هدفم ، عجزم و نیروی برترم تمرکز داشته باشم اگر دوست دارم که کسی در مورد من قضاوت نکند باید از خودم شروع کنم و خودم در مورد دیگران قضاوت نکنم ، زیرا به همان اندازه که بدهم به همان اندازه نیز پس خواهم گرفت .باید سعی کنم که دیگران را بدون قضاوت کردن در موردشان بپذیرم زیرا هر فردی با دیگری متفاوت است و همواره نکات مثبت دیگران را ببینم .من باید سعی کنم که به جای پرداختن به دیگران از
خودم ترازنامه بگیرم تا بتوانم خودم را بهتر بشناسم و با درک بهتری از خود راه بهبودی را ادامه دهم .پرداختن به شخصیت دیگران کاری بیهوده است و باعث می شود که من فقط احساسات بد را در خود پرورش دهم ، احساساتی که واقعیت ندارند و زائیده ذهن بیمار من هستند .از همین حالا و فقط برای امروز در مورد کسی قضاوت نمی کنم و قضاوت را به خداوند می سپارم زیرا که او دانش بیکران است و تنها اوست که از ضمیر همه گان آگاه است .
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و
خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برميداشت، آن مرد هم همين کار را ميکرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نميخواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بيادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي ميخواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلياش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد … يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيتهايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده
فایل : 4 صفحه
فرمت : Word