مقاله کامل تحلیل و تفسیر شعر «کتیبه» مهدی اخوان ثالث
مقاله کامل تحلیل و تفسیر شعر «کتیبه» مهدی اخوان ثالث
تحلیل و تفسیر شعر «کتیبه» سروده مهدی اخوان ثالث
كتيبه
فتاده تخته سنگ آن سوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اين سو نشسته ، خسته انبوهي،
زن و مرد و جوان و پير،
همه با يكدگر پيوسته ، ليك از پاي
و با زنجير.
اگر دل مي كشيدت سوي دل خواهي،
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آن جا كه رخصت بود.
تا زنجير
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگي هامان
وبا آوايي از جايي، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت:
فتاده تخته سنگ آن سوي ، وز پيشينيان پيري
بر اورازي نوشته است، هر كس طاق هر كس جفت…”
چنين مي گفت چندين بار
صدا، و انگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي
مي خفت
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم.
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگر سيل و خيل خستگي بود و فراموشي
و حتا در نگه مان نيز خاموشي.
و تخته سنگ آن سو فتاده بود.
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد.
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگين تر از ما بود
لعنت كرد گوشش را و نالان گفت:” بايد رفت”
و ما با خستگي گفتيم:”لعنت بيش باد!
گوشمان را چشممان را نيز، بايد رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آن جا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آن گه خواند:
كسي راز مرا داند
كه از اين رو به آن رويم بگرداند”
و ما با لذتي بيگانه اين راز غبار آلود را
مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم.
و شب شط جليلي بود
يكي از ما كه زنجيرش سبك تر بود ،
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
( وما بي تاب )
لبش را با زبان تر كرد( وما نيز آن چنان كرديم)
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند.
دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود نا پيداي دوري ، ما خروشيديم:
-” بخوان !”. او همچنان خاموش.
-” براي ما بخوان!”خيره به ما ساكت نگا مي كرد
پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد ،
فرود آمد گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
به دست ما و دست خويش لعنت كرد.
چه خواندي ، هان؟”
مكيد آب دهانش را و گفت آرام:
نوشته بود
همان،
“كسي راز مرا داند،
كه از اين رو به آن رويم بگرداند.”
نشستيم
و
به مهتاب وشب روشن نگه كرديم.
وشب شط عليلي بود
کتیبه روایتی است اساطیری ـ انسانی ـ اسطوره پوچی، اسطوره جبر، اسطوره شکستهای پیدرپی و به قولی: «کتیبه، نمونه کامل یک روایت بدل به اسطوره گردیده است.»
1- محتوای شعر چنین است: اجتماعی از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجیری مشترک در پای تختهسنگی کوهوار میزیند.
الهامی درونی یا صدایی مرموز، آنان را به کشف رازی که بر تختهسنگ نقش بسته است، فرا میخواند، همگان، سینهخیز به سوی تختهسنگ میروند. تنی از آنان بالا میرود و سنگنوشتة غبارگرفته را میخواند که نوشته است: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه، با تلاش و تقلای بسیار، میکوشند و سرانجام توفیق مییابند که تختهسنگ را به آن رو بگردانند.
یکی را روانه میسازند تا راز کتیبه را برایشان بخواند. او با اشتیاقی شگرف، راز را میخواند، اما مات و مبهوت بر جا میماند. سرانجام معلوم میشود که نوشتة آن روی تختهسنگ نیز چیزی نبوده جز همان که بر این رویش نقش بسته است: کسی راز مرا داند…؛ گویی حاصل تحصیل آنان، جز تحصیل حاصل نبوده است.
اخوان، این رهیافت فلسفیـ تاریخی را در قاب و قالب شعری تمثیلی در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از یک سو، فضای اساطیری واقعه را و از دیگر سو، صلابت و عظمت تختهسنگ را که پیامدار تقدیر آدمی است نمودار میسازد. اخوان بر پیشانی شعر، مأخذی تاریخی را که ساختار شعر بر آن بنیاد نهاده شده، نگاشته است:
اطمع من قالب الصخره، که از امثال معروف عرب است.
شرح این مثل و حکایت تاریخی در جوامع الحکایات عوفی چنین آمده است: مردی بود از بنی معد که او را قالب الصخره خواندنی و در عرب به طمع ، مثل به وی زدندی ، چنانکه گفتندی: اطمع من قالب الصخره (یعنی طمعکارتر از برگرداننده سنگ) گویند روزی به بلاد یمن میرفت. سنگی را دید در راه نهاده و به زبان عبری چیزی بر آن نوشته که: مرا بگردان تا تو را فایده باشد!
پس مسکین به طمع فاسد، کوشش بسیار کرد تا آن را برگردانید و بر طرف دیگر نوشته دید که رب طمع یهدی الی طبع: ای بسا طمع که زنگ یأس بر آیینة ضمیر نشاند چون آن بدید و از آن رنج بسیار دیده بود، از غایت غصه سنگ بر سر آن سنگ میزد و سر خود بر آن میزد تا آنگاه که دماغش پریشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدین سبب در عرب مثل شد.
2- چنین در کشف المحجوب هجویری آمده است: «از ابراهیم ادهم(ره) میآید کی گفت: سنگی دیدم بر راه افکنده و بر آن سنگ نبشته که مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانیدمش و دیدم که بر آن نبشته بود: انت لاتعمل بما تعلم فکیف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل مینیاری، محال باشد که نادانسته را طلب کنی…»
3- اخوان خود درباره این مثل گفته است: این را من از امثال قرآن گرفتم، ولی پیش از او هم در امثال میدانی هم دیده بودم، جاهای دیگر هم نقل شده کوتاهش، بلندش، تفصیلش و به شکلهای مختلف.
4- کتیبه از چند صداییترین نوسرودههای روزگار ماست. جبر مطرحشده در این شعر، هم میتواند نمود جبر تاریخ و طبیعت بشری باشد، و هم نماد جبر اجتماعیـ سیاسی انسان امروز. از منظر نخست، میتوان کتیبه را اسطوره انسان مجبور دانست که میکوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرف هستی را کشف کند اما آنسوی این کتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده است، نمییابد.
کلام با طنین و طنطنهای خاص، با لحنی سنگین و بغضآلود آغاز میشود که نمایشگر رنج و سختی انسان بسته به زنجیر تاریخ و طبیعت است:
فتاده تخته سنگ آن سویتر ، انگار کوهی بود
و ما این سو نشسته ، خسته انبوهی…
لفظ آنسویتر بیانگر فاصلة آدمی با راز و رمز هستی است. طنین درونی قافیههای داخلی کوه و انبوه، عظمت و ناشناختگی تختهسنگـ این تندیس سترگ تقدیرـ را باز مینمایاند. قافیههای درونی نشسته و خسته نیز رنج
و خستگی نفسگیر زنجیریان را تداعی میکند. همگان (زن و مرد و…) به واسطة زنجیر به هم پیوستهاند، یعنی وجه مشترک تمامیشان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حرکت این انسان مجبور نیز تا مرزهای همین جبر است و نه بیشتر تا آنجا که زنجیر اجازه دهد.
«طول زنجیر به طول بردگی است و متأسفانه به طول آزادی نیز.»
۵- لحن سنگین شعر، گویای انفعال، درماندگی و دلمردگی آدمیان است در زیر سلطه و سیطرة جبر حاکم. ناگاه الهامی ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدمیان طنینانداز میشود و آنان را به تحرک و تکاپو فرا میخواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستی نزدیک شوند.
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگی ها مان
و یا آوایی از جایی ، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
اما اینان ماهیت این الهام را نمیدانند: آیا صور و صفیری در عمق رؤیاهای اساطیریشان بوده یا آوایی از ناکجاهای دور؟ نمیدانند، و نمیپرسند. زیرا هنوز به مرحلة شک و پرسش نرسیدهاند. صدای مرموز میگوید که پیری از پیشینیان، رازی بر پیشانی تختهسنگ نگاشته است و هر کس به تنهایی یا با دیگری…، صدا تا اینجا طنینافکن میشود و سپس باز میگردد و در سکوت محو میشود. دنبالة این پیام را بعدها بر پیشانی تختهسنگ خواهیم یافت که: «کسی راز مرا …»
مصراع:
«صدا، و نگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی میخفت»
بهخوبی تموج و تلاطم صدا را طنینی دور و مبهم نشان میدهد. به دنبال صدای ناگهان، بهت و سکوت آدمیان است که فضا را در برمیگیرد:
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
مرحلة پسین بهت و سکوت، شکی خفیف است اما نه زبان، که در نگاه. تنها نگاه بهتآلود آدمی پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسیده است؟ چون گرفتار ترس و تردید است؟ یا…؛ آنسوی این شک و پرسش درونی، همچنان خستگی و وابستگی به جبر است و باز هم خاموشی و فراموشی. تا آنجا که
همان خردک شعلة شک و پرسش نیز که در اعماق نگاه آدمیان سوسو میزد، به خاموشی و خاکستر میگراید: خاموشی وهم، خاکستر وحشت! و این هست و هست تا آنشب، شب نفرینی جبر:
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاها مان ورم میکرد و میخارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد
گوشش را و نالان گفت: باید رفت
در چنین شبی که زنجیر جبر و جمود بر پای زنجیریان خسته و نشسته سنگینی میکند، یکی از آنان که درد جبر را بیش از همه حس میکند، و طبعاً آگاهتر و آرمانخواهتر از بقیه است، میکوشد تا لایههای تو در توی راز را بشکافد و طرحی نو در اندازد.
پس برای حرکت پیشقدم میشود به تمامی القائاتی که در طول تاریخ در گوش آدمی فرو خواندهاند، لعنت میفرستد و برای رفتن مصمم میشود. جماعت نیز که اینک به مرزی از شعور و ادراک فردی و جمعی رسیدهاند که سوزش زنجیر را بر پای و پیکر خود حس میکنند با او همگام و همکلام میشوند.
آنها نیز قرنها چشم و گوششان آماج القائات یأسآور بسیاری بوده است که آنان را از نزدیک شدن به مرزهای ممنوع بر حذر میداشته است که به «به اندیشیدن خطر مکن!»۶ القائاتی برخاسته از آفاق تکصدایی و از حنجرة اربابان سیاست.
((و رفتیم و خزان رفتیم ، تا جایی که تخته سنگ آنجا بود ))
از اینجا به بعد، شعر، اوج و آهنگی دراماتیک مییابد؛ آنسان که همگرایی و هماوایی زنجیریان را همراه با صدای زنجیرهاشانـ طنینافکن میسازد یک تن که زنجیری رهاتر دارد و طبعاً تدبیری رساتر، برای خواندن کتیبه از تختهسنگ بالا میرود. وسعت جولان او با وسعت جولان فکرش همسان و همسوست؛ هر دو از حیطة آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخترند، او کیست؟ پیرو ایدة همان دعوتگر نخستین به انقلاب، همانکه زنجیری سنگینتر از دیگران داشت: یکی از فلاسفه، متفکران، مصلحان و پیامآوران تاریخی؟ کسی از بسیار کسان که در طول زنجیر کوشیدهاند تا از مرزهای مرسوم زیستن بگذرد و جهانهای فراسو را از منظری تازه بنگرد؟ یا … ؛ در هر حال، این فرد پیشتاز میرود و میخواند:
(( کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند ))
و این مرزی است برای سودن و نیاسودن، دعوتی است به دگر شدن و دگرگون کردن، فراخوانی است به جدال با تقدیر ازلیـ ابدی، و اینک باید حلقة اقبال ناممکن را جنباند. هر راز و رمزی هست، آنسوی این سنگ جبر نهفته است.
همگان برای نخستین بار به رمز کشف این معمای تا ابد، این راز غباراندود تاریخی، دست یافتهاند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعایی مقدس بر لب تکرار میکنند و اینبار، شب نه دیگر لعنتبار، بلکه دریایاست عظیم و نورانی:
و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب.
گویی این شب، آیینهای است در مقابل دنیای منبسط و منور درون جماعت فاتح. اینگونه تعامل دنیای برون را در شعر نیما نیز به وضوح دیدیم:
خانهام ابری است
یکسره روی زمین ابریاست با آن
در سطر: و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب،
کیفیت توالی هجاها و موسیقی واژگان، فضایی شاد و پر اشراق آفریدهاند که با حالات روحی افراد همگون است. سطور بعدی شعر، نمایش دیداری شنیداری تلاش و تقلای دستهجمعی زنجیریان است برای برگرداندن تختهسنگ و مقابله با جبر موروثی:
هلا، یک… دو… سه دیگربار
هلا یک، دو، سه دیگربار
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم.
تکرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالی تاریخ این کشش و کوششهای جمعی است. سطر سوم نیز نمایش رنجها، نومیدیها و ناکامیهای آنان است در این مسیر. دست و پنجه افکندن با سنگ جبر و جبر سنگین، با همه سختی و سهمناکیاش به پیروزی میانجامد: پیروزیای سنگین اما شیرین: این بار لذت فتح، آشناتر است. زیرا یکبار «هنگام آگاهی از سنگنوشته» این شادکامی را تجربه کردهاند. همگان مملو از شور و شادمانی، خود را در آستانه فتح نهایی میبینند.
شکستن طلسم تقدیر، و رهایی از زنجیر پیر، همانکه زنجیری سبکتر دارد، درودگویان به جد و جهد همگان فراز میرود تا پیامآور رهایی و رستگاری باشد:
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بیتاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
در همین بخش، حالت انتظار و بیتابی جماعت با بیان مصور حرکات طبیعی و بازتابهای فیزیکی آنان مجسم شده است. شعر، نمایشیتر میشود و شاعر، با بهرهگیری از شگرد «تعلیق» گرهگشایی از راز واقعه را به تأخیر میافکند تا به اشتیاق و هیجان خواننده و بیننده بیفزاید. آرامش و ضربان کند سطرها، بهت و بیخودانگی «خوانندة رمز کتیبه» را مجسم میسازد:
و ساکت ماند
نگاهی کرد
سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند،
خیره ماند، پنداری زبانش مرد
توالی موسیقی درونی قافیههای داخلی: ماند، خواند، ماند، حالتی سرشار از حیرت و گیجی توأم با ضربان خفیف قلب را القا کردهاند. صبر جماعت لبریز میشود و از او میخواهند تا راز بگشاید:
«برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگه میکرد
اما پاسخ او نگاهی بهتزده و حیرتآلوده است. در این سکوت سترون، جز صدای جرینگ جرینگ زنجیرهای مرد، هنگام فرود آمدن، چیزی به گوش نمیرسد، گویی تنها صدای رسا و رها، هنوز و همچنان طنین جبر است که در دهلیز گوشها میپیچد. فرود آمدن مرد، گویی فروریختن بنای آمال و آرزوهای آدمیان است. مرد، ویران و مبهوت، پرده از آنچه که دیده میگشاید:
نوشته بود/ همان/ کسی راز مرا داند که از این رو رو به آن رويم بگرداند
و فاجعه با همه ثقل و سنگینیاش بر روح و جان همگان فرود میآید. طنین تکرار در گوشها میپیچد و دلها و دستها ویران میشوند. سطر آخرین، زنجیرة توالی و تکرار تاریخـ تاریخ شکست آدمی را در برابر چشمان خواننده تصویر میکند. گویی حیات سلسلهوار بشر، سیری دورانی است بر مدار همیشگی دایرهای چرخان که
فایل : 13 صفحه
فرمت : Word
- کاربر گرامی، در این وب سایت تا حد امکان سعی کرده ایم تمام مقالات را با نام پدیدآورندگان آن منتشر کنیم، لذا خواهشمندیم در صورتی که به هر دلیلی تمایلی به انتشار مقاله خود در ارتیکل فارسی را ندارید با ما در تماس باشید تا در اسرع وقت نسبت به پیگیری موضوع اقدام کنیم.