مقاله فارسی مولانا

مقاله فارسی مولانا

مقدمه:
مثنوي به حق دريايي است بي‌كران انباشته از دره هاي گرانمايه و پر قيمت كهدر كمتر مكتوبي مي‌توان بدانها دست يافت. در عين حال، نوشتاري است بلند و طولاني كه شايد خواندن سراسر آن از حوصله بسياري خارج باشد، و نيز به شعر است و چه بسا برخي نتوانند به آساني مضمون اين اشعار را دريابند و با كندي و تأمين پيش بروند، و اين كار براي افراد كم حوصله ملال آور است. همچنين كتابي است كم عنوان و مطالب متنوع و گوناگون در ضمن داستانهاي بلند در آن مندرج شده است. و موانا بيشتر از ديدگاه اسلام نگاه كرده ولي تبعيت از هيچ ديني را قبول نكرده است. هدف من در اين گزيده آن بوده كه روزنه‌اي بگشايم به روي شما براي بهره‌مند شدن از آن چشمه نور.
اميدوارم اين نوشتار شما را علاقمند كند تا سراغ مثنوي رويد و تمام آن را بخوانيد و جان را از آن زلال معرفت سيراب كنيد.
گر شدي عطشان بحر معنوي فرجه‌اي كن در مثنوي
چكيده اي از موضوع:
در مثنوي درباره موضوعات گسترده بحث شده است كه در اين تحقيق درباره چكيده‌اي از موضوعات آن نوشته‌ام. در چند سطر درباره زندگي مولانا جلال الدين و آثار ارجمند او نوشته شده و به پند‌هايي كه در ادبيات مثنوي پنهان است اشاره كرده‌ام كه مثنوي بسيار پندهاي آموزنده براي خوانندگن خود دارد به مثال مي‌توان به انسانهاي شيطان نما كه در نظر مولانا وجود دارد اشاره كرد كه با آنها بيعت نبايد كرد.
مولانا كتابهاي تأليف شده توسط افراد ديگر زياد دارد كه يكي از آنها محمد تقي جعفري است كه عظمت عقل را از ديدگاه مولانا و ديدگاه دانشمندان ديگر مقايسه كرده است در مورد عقل مولانا ديدگاه خاصي دارد كه من به چند نكته اشاره كرده‌ام كه يكي عظمت عقل و ديگري عقل و تقليد است.
همچنين در مورد نقش ابليس در زندگي انسان سخن گفته كه ابليس در تمامي مراحل زندگي انسان نقش دارد و در مورد آن اشعار مولانا كه در رابطه اين موضوع است اشاره كرده‌ام.
1-1- شرح حال مولوي
مولانا جلال الدين محمد بن حسين خطيبي،‌ معروف به مولوي كه او را خداوندگار نيز مي‌خواندند، در ششم ربيع الاول سال 604 هـ.ق در بلخ به دنيا آمد، پدرش كه به بهاء الدين ولد معروف بود، سلطان العلما لقب داشت و عارف و عالم مشهور بود و كتاب معارف بهار ولد تأليف اوست.
بهاء ولد به علت رنج از سلطان محمد خوارزمشاه از بلخ خارج شد و عازم حج شد، در نيشابور به ديدن شيخ فريد الدين نايل آمد، شيخ عطار كتاب اسرار نامه را به هديه به مولانا جلال الدين داد و مولانا بهاء الدين را گفت:« زود باشد كه اين پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.»
بهاء ولد، پس از حج به لارنده رفت و مولانا جلال الدين در اين شهر در سن هيجده سالگي با دختر خواجه لالاي سمرقندي ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج سه پسر به نامهاي سلطان ولد، بهاء الدين محمد و علاء الدين محمد بود.
پس از درگذشت پدرش مولانا جلال الدين در سن بيست و چهار سالگي به خواهش مريدان به جاي پدر نشست و به وعظ و ارشاد و فتوي دادن پرداخت تا برهان محقق ترمدي- از سادات حسيني ترمد- به مراقبت و آزمايش او پرداخت. بعد از هفت سال اقامت در حلب و دمشق، به روم بازگشت و به دستور برهان الدين به رياضت پرداخت و سه چله گذراند كه در اين زمان سيد او را در كنار گرفت و گفت:« در جميع علوم عقلي و نقلي و كشفي و كسبي بي‌نظير عالميان بودي و الحاقه هذه در اسرار باطن و سر سير اهل حقايق و مكاشفات روحانيان و ديدار مغيبات انگشت نماي انبيا و اوليا شدي.»
مولانا و شمس ارتباط نزديكي با هم داشتن و مردم قونيه و مريدان از او خشمگين شدند و اين بار كمر به قتل شمس بستن و و او ار بد دين و نامسلمان خواندند، سرانجام گروهي از مريدان و وابستگان و خويشان مولانا فتنه برانگيختند و
اقدام به قتل شمس كردند، كه عاقبت او معلوم نشد.
حسام كه ديد ياران و مريدان پيوسته آثار سنايي و عطار را مي‌خوانند، پس شبي در خلوت به مولانا گفت كتابي مانند الهي نامه سنايي (حديقه الحقيقه) يا منطق الطير عطار را به نظم آورد، مولانا با « بشنو از ني چون حكايت مي‌كند.» تا «پس سخن كوتاه بايد والسلام.» آغاز كرد و بالاخره آن آفتاب معرفت و كمال در پنجم ماه جمادي الاخره سنه 672 ه.ق غروب كرد. مردم قرنيه و عيسويان و يهوديان نيز بر جنازه او حاضر شدند و او را در نزديكي قبر پدرش به خاك سپردند و چهل روز عزاداري كردند، و گويي آواي مولانا به گوششان مي‌خورد كه :
حاصل عمرم سه سخن بيش نيست خام بودم، پخته شدم، سوختم
مولانا مذهب حنفي داشت، اما از هر گونه تعصب بر كنار بود و مي‌گفت:« من با هفتاد و سه مذهب يكي‌ام.»
1-2-آثار مولوي
مثنوي به خواهش حسام الدين چلبي سروده شده، وزن آن، بحر رمل مسدس مخدوف يا مقصور، در شش دفتر و حدود بيست و پنج هزار بيت است كه يك دايرةالمعارف عرفان و فلسفه و دين و معرفت شمرده مي‌شود. دفتر ششم مثنوي ناتمام مانده و نسبت دفتر هفتم به وي درست نيست و به او ارتباطي ندارد.
از شروحي كه در عصر حاضر بر مثنوي نوشته شده، يكي شرح مثنوي شريف تأليف مرحوم استاد بديع الزمان فروزانفر تابيت 3012 در سه جلد – كه نا تمام مانده ديگر شرح مثنوي – به طور كامل- تاليف استاد محمد تقي جعفري است و از شروع مثنوي به زبانهاي ديگر، يكي شرح اسماعيل آنقروي به زبان تركي است، ديگر شرح يوسف بن احمد مولوي به زبان عربي است به نام المنهج القوي، و شرح مثنوي به زبان انگليسي تأليف
دانشمند خاور شناس، رينولد آلين نيكلسون، به سبب دقت و نقادي، معروف است.
مرحوم تلميذ حسين، در كتاب مرآت المثنوي قصص و آيات قرآني و احاديث نبوي و مطالب اعتقادي مثنوي را نوشت، و استاد فقيد فرزانفر، احاديث مثنوي را جمع و تدوين كرد و كتابي هم در مأخذ قصص و تمثيلات مثنوي تأليف نموده است. غزليات:‌ اين قسمت از اشعار مولانا، در كليات شمس ياديوان كبير گرد آمده و مولوي از تخلصهاي شمس و خاموش در آن استفاده كرده است. تعداد ابيات آن را سي هزار و چهل تا پنجاه هزار دانسته‌اند و اين غزليات سرشار از وجد و شور و حال و عشق و سرمستي است و آهنگ خاصي دارد.
2-1- دست بيعت به هر كس مده
چون شيطان انسان نما زيادند،‌ پس دست بيعت به هر كس نيايد داد. زيرا كه صياد بانگ مرغ را تقليد مي كند تا مرغ را بفريبد تا پرنده صداي همجنس خود را بشنود، از هوا فرود آيد و به دام و نيش گرفتار آيد مرددون سخنان درويش را مي‌دزد تا با آن سخنان مردم ساده دل را بفريبد. كار مردان، گرمي و روشنايي آفريدن است، در حالي كه كار افراد پست حيله‌گري و بيشرمي است براي گدايي از پشم، مجسمة شير مي‌سازند،‌ سيلمه كذاب را احمد نام مي‌نهند لقب مسيلمه كذاب ماند، در حالي لقب محمد (ص) اولوالالباب ماند از شراب الهي بوي مشك ناب به مشام مي‌رسد، در حالي كه از باده دنيوي بوي گند و غذاب استشمام مي‌شود.
در بيت اول مقصود از « ابليس آدم روي» كسي است كه در ظاهر عابد و زاهد است اما در باطن پليد و ناپاك مي‌باشد. اين افراد رياكار، مانند صياد، صداي پرنده را تقليد مي‌كنند و انسان ساده دل، مانند مرغ، فريب اين صداي آشنا را مي‌خورد و گرفتار دام آنها مي‌گردد. او سخن اولياي حق را براي فريب مردم تقليد مي‌كند.
در بيت ششم مقصود از شير «شير پشمين» كسي است كه ظاهرش به اولياي خدا شبيه است اما باطنش توخالي و تهي است اين دزدان ايمان براي گدايي و بهره‌وري از مردم، ظاهر فقيرانه و زاهدانه براي خود درست مي‌كنند و مانند مسيلمه كذاب – كه ادعاي پيامبري مي‌كرد- لقب پيامبر بر خود مي‌گذارد، اما سرانجام رسوا مي‌شوند و براي آنان لقب كذاب (دروغگو )و براي پيامبر حق، لقب اولوالالباب (خردمند ) باقي مي‌ماند. بيت هشت اشاره به آيه 25 و 26 از سوره مطففين دارد كه مي فرمايد:« آنها [ مردان نيك] از شراب زلال دست نخورده و سر بسته‌اي سيراب مي‌شوند. مهري كه بر آن نهاده شده از مشك است.»
حكايت مردان حق و مردان ناپاك و پليد، حكايت شراب بهشتي است كه از آن بوي مشك ناب ساطع است، و شراب دنيوي كه از آن بوي گند به‌مشام مي‌رسد.
2-2- در پي خيال و سايه مباش، حقيقت را بجو
خفته آن كسي است كه به هر خيال اميد بندد و با آن خيال به گفتگو پردازد چنين كسي در خواب، شيطان را چون حوري مي‌بيند و از سر شهوت محتلم مي‌شود. همينكه تخم نسل در شوره زار ريخت، به خود مي‌آيد و از خيال مي‌گريزد اما در آن هنگام ضعفي در خود احساس مي‌كند و تن را پليد مي‌يابد، آه از آن نقشي كه هم پديد و هم ناپديد است. پرنده بر فراز آسماناست، سايه او روي زمين چون پرنده در پرواز است.
ابلهي مي‌خواهد آن سايه را شكار كند، و پي آن چندان مي‌دود كه توان از دست مي‌دهد. آن ابله خبر دار نيست كه آن عكس پرنده در هواست، او خبر ندارد كه اصل آن سايه كجاست. به سوي سايه تير مي‌اندازد، چنان كه تيردان او از تير خالي مي‌شود تركش عمر او خالي شد، از بس كه دنبال سايه دويد، عمر او به پايان رسيد.
آنچه ما در اطراف خود مشاهده مي‌كنيم، يعني دنياي محسوس، از نظر يك انسان مادي واقعيت دارد، اما مردان حق آن را خيالي بيش نمي‌دانند. گرفتاران مسايل اين دنيا، نزد مردان حق، در واقع گرفتار و هم و خيال‌اند. كسي كه به اين خيالها و اوهام دلخوش كرده است، مانند كسي است كه خواب مي‌بيند و با روياهاي خود سهن مي‌گويد: ظواهر فريبنده دنيا، كه در واقع زشت و پليدند، در نظر او زيبا جلوه مي‌كند و فريفته و مفتون آنها مي‌گردد و با آنها عشق بازي مي‌كند، اما سرانجام كه از خواب بيدار مي‌شود، جز تن ناپاك برايش چيزي نمانده است.
در روايت نيز آمده است كه: « الدنيا كحلم النائم» : دنيا مانند رؤيايي است كه انسان در خواب مي بيند.
در بيت پنجم «مرغ» كنايه از هستي دائم و حقيقي است. موجودات عالم محسوس در نظر عارفان ، مانند ساية پرندهاي است كه خودش در آسمان است. و مردم فريفتة دنيا در پي سعادت ، مانند آن صيادي است كه دنيال شكار است ، اما به جاي آنكه پرنده در آسمان را ببيند و به سوي او تير بيفكند، به دنبال ساية آن مي‌دود و تير هايش را به سوي آن پرتاب مي كند.
2-3- ايام جواني را مغتنم شمار
خوشا يه حال كسي كه ايام جواني را غنيمت شمارد و وام خود را ادا كند در ايامي كه توانست ، قويدل و قدرتمند و سالم است مي تواند اين كار را انجام دهد جواني همانند باغ تر و تازه اي است كه بي دريغ ميوه و محصول مي دهد .
چشمه هاي قدرت و شهوت در جواني جاري است كه به ياري آنها تن مانند زمين سر سبز مي گردد خانه آباد و سالم است و سقف بلندي دارد ، پايه هاي آن هموار است، خرابي ندارد و به ستون نيازمند نيست.
خوشا به حال آنكه پيش از رسيدن ايام پيري كه گردن را با طنابي از ليف خرما ببندند، از عهدة اين كار بر آيد در پيري بدن چون خاك شوره مي ريزد و سست ميشود ، در زمين شوره هرگز گياه خوب نميرويد. آنكه كه چشمة نيرو و شهوت قطع شد ، پيرنه ا زخود بهره اي مي گيرد و نه از ديگران ابروها مثل رانكي چار پايان آويزان مي شود ، چشمانش آب مي افتد و كم نور ميگردد روي او از بسياري چين و چروك شبيه پشت سوسمار مي شود ، نميتواند سخن بگويد ، مزه ها را احساس نمي كند ، دندانهايش كند مي گردد روز به پايان رسيده ، لاشة تن ميلنگد و راه طولاني است ، كارگاه ويران شده و كار از شيرازه در رفته است . ريشة عادات بد استوار شده و قوت كندن ان ريشه ها كاستي گرفته است .
2ـ4ـ خطا را به خود نسبت ده نه به خدا
شيطان گفت: « مرا گمراه كردي » آن ديو پست ، كردار خود را نهان كرد آدم گفت:«ما بر نفس خود ستم كرديم» او چون ما از كار حق غافل نبود اما ادب را رعايت كرد و گناه خود را پنهان كرد ، و از نسبت دادن گناه به خود بهره مند شد بعد از توبه ، خدا گفت : اي آدم مگر آن حرام را كه تو مرتكب شدي و آن محنتها را من نيافريدم؟
مگر به تقدير و قضاي من آن گناه روي نداد ، چرا هنكام عذر خواهي ان را نهان كردي؟
آدم گفت : ترسيدم ، ادب را فرو نگذاشتم. خدا گفت: من هم به پاس ان تو را بخشيدم. هر كس قند بياورد حلواي بادام مي برد .
در بيت اول «بما اغويتني» به ايه 116 از سورة اعراف اشاره دارد .طبق اين آية شريفه ، شيطان خطاب به خداوند گفت : « اكنون كه مرا گمراه ساختي ، من بر سر راه مستقيم تو ، در برابر فرزندان آدم كمين مي كنم».
شيطام معلون ، در اين عبارت گمراه شدن خود را به خدا نسبت داده و خداوند را گمراه كنندة خود خوانده است . اما در برابر ، آدم و حوا وقتي فريب شيطان را خوردند و از فرمان الهي تخلف و از ميوة درخت ممنوع تناول كردند توبه نمودند و گفتنند«ربنا ظلمنا انفسنا» (اعراف /23) پروردگار اما به خود ستم كرديم . آدم و حوا بر خلاف ابليس ، خطا را به خود نسبت دادند ، نه به خداي متعال . و اين شيوة مردان حق است كه خوبيها را از خدا ميدانند و بديها را به خود نسبت مي دهند .
3ـ1ـ عظمت عقل
عقل انسان مانند اقيانوس بيكران است كه نهايتي بر آن ديده نمي شود. اين درياي بي پايان كه در هر فردي از انسان وجود دارد ،به فعاليت وادار نمي گردد. براي اين بحرملاح لازم است،كسي بتواند در اين اقيانوس بيكران فرو
رود ،و به قول بعضي از انسانشناسان:هرروز قارههاي جديدتري را در درون خود كشف مي نمايد.
مطابق محاسباتي كه دردوران معاصرما به عمل آمده است،مغزهرانساني داراي تقريبا پانزده ميلياردرابطه الكتريكي مي باشد،متاسفانه انسانها از اين روابط بيشمار،ان بهره برداري ها راكه امكان دارد ازخود نشان نمي دهند.بلكه جاي تاسف است كه اشتغالات ماشيني (( حتي درشهوت راني حيواني)) باعث شده است اصلا عقل براي گروه فراواني مطرح نشود، در عظمت عقل همين مقدار كافي است كه تمام اساس تمدنها وكشف قوانين ومجهولات به وسيله اين نيروي با غظمت انجام مي شود.
جلال الدين در كتاب مثنوي درباره عقل مطالب گوناگوني اظهار مي دارد ،كه مثلا گاهي آن چنان را از درجه اعتبار وارزش ساقط مي سازد كه انسان گمان مي كند باعث تمام عقب افتادگي ها و تيره روزي هاي جوامع انساني تبعيت از عقل و تعقل بوده است. گاهي عقل را به آنچنان مرتبه بالا مي بردكه براي انسان وسيله با ارزشي جز آن تصور نمي كند.
كاهي حتي پا را ازاين فراتر نهاده،با يك ديد فلسفي بسيار وسيع مانند ‍‍‍‍‍ژرژ ويلهلم فردريك هگل،عقل را حقيقت و زيربناي جهان هستي قرار مي دهد.او مي گويد:
كل عالم صورت عقل كل است اوست باباي هر آنكه اهل دل است
اين جهان يك فكرتست از عقل كل عقل را شه دان و صورتها رسل
يا در همين ابيات فوق كه مي گويد:
عقل پنهان است و ظاهر عالمي صورت ما موج يا از وي نمي
مقصود جلال الدين از اين نظريات گوناگون چيست؟
بايد بگوييم : با نظر به تمام آنچه كه در مكتب جلال الدين و ساير عرفاي اهل دانش ديده مي شود ،اين است كه: آنجا كه عقل را تضعيف
نموده آن را به طور كلي از درجه اعتبار ساقط مي سازند ،مقصود عقل جزيي نظري است ،كه مي خواهد با وسايل معمولي خود تمام مسايل هستي را حل و فصل كند،از آن جهت كه وسيله اي غير از زمان و مكان و كميت و كيفيت ندارد،وبه عبارت روشنتر عقل با وسايلي كار مي كند كه آن وسايل از همين جهان مادي وبا همين حواس محدود به دست آمده است ،به همين جهت است عقل را محكوم ميكند و مي گويد:
عقل بند رهروان است اي پسر آن رها كن ره عيان است اي پسر
اما اگر درست دقت كنيم،خواهيم ديد: با آن ملاك و با آن انگيزه اي كه عقل را محكوم مي كند دل وحتي جان را محكوم واز درجه اعتبار واقعي ساقط مي نمايد وباز مي گويد:
عقل بند ودل فريب و جان حجاب راه از ين هر سه نهان است اي پسر
پس آنجا كه عقل را تحقير مي كند ،مواردي است كه انسان به نام عقل يك فعاليت دروني انجام مي دهد كه وسايل طبيعي اش همان مفاهيم وموضوعات معمولي است كه فقط در رو بناي طبيعت مي تواند صادق بوده باشد.
ولي آنگاه كه عقل را به عاليترين درجه ارتقائ مي دهد ،موقعي است كه براي عقل مفهومي در نظر مي گيرد كه تقريبا تمام شخصيت ملكوتي انساني ميباشد .البته اين عقل عاليترين وسيله ارتقا وتكامل بوده بلكه رسيدن به چنين عالم عقل ،خود رسيدن به هدف نهايي مي باشد. يك حقيقت بالاتر از دو مفهوم مزبور براي عقل منظور ميكند كه تقريبا با زير بناي مكتب هگل موافقت دارد ،اين حقيقت در بيت ذيل روشن ميشود:
صورت ما اندر اين بحر عذاب مي دود چون كاسه ها بر روي آب
****************
3-2 عقل و تقليد
چون مقلد بود عقل اندر اصول دان مقلد در فروغش اي فضول
شايد بعضي گمان مي كنند جلال الدين چطور ممكن است عقل را اصول به جاي نظر وانديشه واستنباط مقلد باشد؟ مي گوييم نه تنها چنين چيزي امكان دارد ،بلكه متاسفانه اغلب عقلاي عالم در تعقل و انديشه آگاهانه يا ناآگاهانه نه تحت تاثير ظريفي از ديگران مي انديشند و شمارهء آنان كه حقيقتا منبع تعقل وانديشهء خود را جوشانيده اند به طوري كه بتوان گفت : آنان واقعا خودشان هستند،در هر دوره اي انگشت شمار بوده است.
بينيم و گله گله عاقل مشاهده مي كنيم.
به قول ويكتور هوگو:((اين ضعف باصرهء ماست كه به همه جا مي نگريم،قهرمان مي بينيم وكله كله عاقل مشاهده مي كنيم .))
هر چه كه رشد عقلاني يك فرد اوج بگيرد خطر سقوطش در تقليد مخفيانه بيشتر وشديدتر مي گردد.او در ظاهر ممكن است از دليل وبرهان دم بزند؛ولي اگر وضع عقلاني چنين اشخاصي را دقيقا مورد بررسي قرار بدهيد،خواهيد ديد بدون اينكه متوجه باشند مطالبي از شخصيتهاي بزرگ آنان را به خود جتب كرده،سپس شرايط ذهني وتمايلاتشان آن مطلب را تقويت نموده وبه صورتمطالب اثبات شده عقلاني و منطقي جلوه داده است.حتي ما نمي توانيم در مضمون آنكه هگل مي گويد:((من فلسفه هاي گذشتگان را ميپذيرم، نهايت امر انها را تنظيم و بارور مي سازم))
تعقل خود هگل چقدر تاثير داشته است؟ اگر آن فلسفه ها گفته نميشد ، مثلا هر اكيلد وجود نداشت ، كتابهاي فلسفي ارسطو را موريانه خورده بود و به جاي كليسا ، يا معابد يا مساجد اسلامي روبه رو مي گشت ، باز همان هگل بود كه امروز مي شناسيم؟
اما تقليد در فروح كه به ملاك دانش تخصص به وجود آمده است ، جاي اعتراض نيست .
واين مطالب از همان اصل رجوع نادان به دانا سرچشمه مي گيرد كه امروزه تقريبا در همة قلمروهاي علمي و صنعتي و اخلاق رايج است .
اما با اين حال بايد بدانيم : اين همه عقل حقيقي نيست كه انسان را وادار به تقليد مي كند ، بلكه تقليد ناشي از ناتواني از مديريت خود است .
4_1_دوستي مال و مقام ، مكر ، ابليس است
جان بابا گويدت ابيلس هين تا به دم بفرما بفريبد ت ديولعين
اين چنين تلبيس با بابات كرد ادمي را اين سيه رخ مات كرد
بر سر شطرنج چست است اين عذاب كه بگير در گلويت جون خسي
در گلو ماند خس او سالها چيست آن خس مهر جاه و مالها
مال خس باشد چو هست اي بي ثبات د رگلو مانع آب حيات
گربزد مالت عدوي پر فني ره زني را برده باشد ره زني
ابليس تو را «عزيزم» خطاب مي كند ، آن ملعون مي خواهد با اين افسون تو را بفريبد .
او با پدر تو نيز چنين نيرنگي به كار برد و اين رو سياه آدم را مغلوب كرد . اين كلاغ در شطرنج بازي چالاك است ، با چشم خواب آلود به بازي او نگاه مكن او حليه هاي مي ماند كه چون خاري در گلوي تو گير مي كند خار او سالها در گلوي تو مي ماند . آن خار وخس دوستي مال و مقام است . اي مرد بي ثبات ! مال چون خار و خس است ، اگر سوداي آن در دل تو باشد ، نمي گذارد كه تو آب حيات بنوشي ، اگر دشمن حيله
گر مال تو را بدزدد ، گويي دزدي دزد ديگر را برده است .
***
4_2_ منطق آبي ف اختيار بود و منطق ابليس ، جبر
از پدر آموزي اي روشن جبين ربنا گفت و ظلمنا پيش ازين
نه بهانه كرد و نه تزوير ساخت نه لواي مكروحيلت برفراخت
باز آن ابليس بحث آغازكرد كه بدم من سرخ روكرديم زرد
رنگ رنگ توست صبا غم توي اصل جرم و افت و داغم توي
هين بخوان رب بما اغويتني تا نگردي جبري و كژ كم تني
بردرخت جبر تا كي بر جهي اختيار خويش را يكسو نهي؟
همچو ان ابيس و ذريات او با خدا در جنگ و اندرگفت وگو
چون بود اكراه با چندان خوشي كه تو در عصيان همي دامن كشيد؟
انچنان خوش كس رود در مكرهي كس چنان رقصان دود در گمرهي؟
بيست مرد جنگ ميكردي در آن كت همي دادن پند ان ديگران
كه محراب اين است و راه اين است بس كي زند طعمه مرا جز هيچكس؟
كي چنين گويد كسي كو مكره است چو چنين چنگل كسي كو بي ره است؟
هر چه نفست خواست داري اختيار هر چه عقلت خواست آري اضطرار
داند او كو نيكبخت و محرم است زيركي از ابليس و عشق از عادت است
زيركي سباحي امد در بهار كم رهد غرق است او پايان كار
رحل سباحت را رها كن كبر و كين نيست جيحون ، نيست جو ، درياست اين
وان گهان درياي ژرف بي پناه در ربايد هفت دريا را چو كاه
عشق چون كشتي بود بهر خواس كم بود آفت بود اغلب خلاص
زيركي بفروش و حيراني بخر زيركي ظن است و حيراني نظر
عقل قربان كن به پيش مصطفي حشبي الله گو كه الله ام كفي
اي مرد رو سفيد! از پدرت (آدم) دست بگير كه گفت:پروردگارا! ما پيش از اين بر خود ستم كرديم نه بهانه خوبي كرد و نه به چاره گري پرداخت و نه بيرق مكر و حيله برافراشت اما ابيلس به جرو بحث پرداخت و گفت: من از اتش سرخ رو و شادمان بودم ، تو مرا پژمرده كردي رنگ من رنگي است كه تو به من داده اي ، مرا تو رنگ كرده اي ، پايه گناه مرا تو ريختي ، آفتي كه گرفتار شدم تو گرفتار كردي ، داغ سيماي من نيز از توست . به خودي آي و آية «پروردگارا تو مرا گمراه كردي » را بخوان ، تا جبري نشوي و به گچي متمايل نگرديد .
تا كي از درخت جبر بالا خواهي رفت و اختيار خود را به يك سو خواهي نهاد و انكار خواهي كرد ؟ مانند ابليس و فرزندان او تو نيز با خدا به جنگ و جرو بحث برخاسته ايم .
تو كه دامن كشان و با تبخير و ميل خود و دلخوشي به سوي گناه ميروي ، كي ممكن است كه اين كار به زور باشد ، چه كسي به تو زور كرده است؟ آيا كسي آنچنان شادمان به سوي بدي مي رود ؟ آيا كسي چنان رقص كنان به گمراهي مي رود ؟
با نيروي بيست مرد به كساني كه در بارة بدي آن كار به تواند رز مي دادند ، مي جنگيدي ، مي گفتي كه راه صحيح همين است ، راه اين است . چه كسي جز ناكسي در اين باره مرا ملامت مي كند؟ كسي كه با زور كاري را انجام بدهد ، كسي چنين سخن مي گويد؟كسي كه به بيراهه برود ، كي چنين به نبرد مي پردازد؟
هر آن چيزي كه خواستة نفس تو باشد در آن چيز صاحب اختياري ، اما هر آن چيزي كه عقل بخواهد ، اضظرار را پيش مي كشي و مي گويي اختبار در دست من نيست . كسي كه خوشبخت و محرم اسرار باشد ف مي داند كه زرنگي كار ابليس است و عشق شيوة آدم (ع) است . زيركي مانند شناگري در درياهاست ، عدة معدودي از شناگران نجات مي يابند پايان كار غرق شدن و از ميان رفتن است . شناگري را فرو گذار ، تكبر و كينه را رها كن ، آبي كه در آن به شنا مشغولي ، رودخانه نيست ، جوي نيست ، درياست . آن هم دريا ژرف بيكراني است كه هفت دريا را چون پركاهي مي بلعد.
اما عشق ، براي خاصان همانند كشتي است ، آن كس كه در كشتي نشسته باشد ، كمتر گرفتار آفت مي شود ، اكثر نجات مي يابد . زيركي را بفروش و حيرت خريداري كن ، زيرا كه زيركي گمان است و حيرت بينش باطني است . عقل را در حضور مصطفي(ص) قربان كن ، بگو كه خدا براي من كافي است ف خدا بسنده است .
4_3_ابليس و مكرهاي او و طريق رهايي از آن
همچو ابليسي كه مي گفت اي سلام رب انظرني الي يوم القيام
كاندرين زندان دنيا من خوشم تا كه دشمن زادگان را مي كشم
هر كه او را قوت ايماني بود و زبراي زاده ره ناني بود
مي ستانم گه به مكرو گه به ريو تا برآرند از پشيماني غريو
گه به درويشي كنم تهديدشان گه به زلف و خال بندم ديدشان
قوت ايماني درين زندان كم است وانكه هست از قصد اين سگ درخم است
از نماز وصوم و صد بيچارگي قوت ذوق آيد برد يكبارگي
استعيذ الله من شيطانه فد هلكنا آه من طغيانه
يك سگ است و در هزاران مي رود هر كه دروي رفت اواو مي شود
هر كه سردت كرد من دان كو درواست ديو پنهان گشته اند زير پوست
چون نيابد صورت آيد در خيال تا كشاند آن خيالت درو بال
گه خيال فرجه و گاهي دكان گه خيال علم و گاهي خان ومان
هان بگو لا حولها اندر زمان از زبان تنها نه بلكه از عين جان
مانند شيطان كه مي گفت: پروردگارا ! مرا تا قيامت زنده نگه دار من در زندان دنيا خوشم ، مرا نگه دار تا فرزندان دشمن خود را هلاك كنم . هر كس كه توشة ايمان دارد و هر كس كه لقمه نان اي براي توشه آخرت راه اخرت دارد ف گاه به حيله و گاه به فريب از دستشان بگيرم ، تا از پريشاني به فرياد آيند .
آنان را گاهي با فقر مي ترسانم و گاه چشم انان را به زلف و خال مي بندم در زندان دنيا توشه اي ايمان اندك است و هر كس دارد به سبب سوء قصد اين شيطان درندة خو در تب و تاب است . او ذوقي را كه به صد گونه بيچارگي از نماز و روزه به دست آيد ، همه را يكجا مي برد . از شيطان خدا به خدا پناه مي برم ، آه كه ما از سركشي او هلاك شديم او سگي بيش نيست ، اما به هزاران تن حمله مي كند ، هر كس به دنبالش
بيفتد به خود شيطان بدل مي شود . هر كسي كه تو را حق دلسرد كند بدان كه شيطان در وجودش رخنه كرده است ، زيرپوست او شيطان پنهان شده است . اگر او شخصي را براي فريفتن نو نيايد ، به خيال تو رخنه مي كند تا با ان خيال تو را به كناه بكشاند . گاه تو را به خيال سياحت ، گاه به باز كردن دكان ، گاهي به خيال دانش اندوزي و گاه به خيال خانه و زندگي مي اندازد . هشيار باش و فورا «لا حول ولا قوه الا بالله » را نه از نوك زبان بلكه از صميم دل بارها تكرار نكن .
منابع و ماخذ :
1)آموزه هاي اخلاقي در مثنوي ؛ نوشته علي شيرواني
2)مثنوي معنوي ؛ نوشته مولانا جلال الدين محمد بلخي

فایل : 20 صفحه

فرمت : Word

مطلب مفیدی برای شما بود ؟ پس به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مقالات زیر را حتما بخوانید ...

مقالات زیر را حتما ببینید ...