مقاله فارسی رستم و اسفندیار
رستم و سهراب
كنون رزم ويروس و رستم شنو دگرها شنيدستي اين هم شنو
كه اسفنديارش يك ديسک داد بگفتا به رستم كه اي نيكزاد
در اين ديسک باشد يكي فايل ناب كه بگرفتم از سايت افراسياب
چنين گفت رستم به اسفنديار كه من گشنمه نون سنگك بيار
جوابش چنين داد خندان طرف كه من نون سنگك ندارم به كف
برو حال مي كن بدين ديسک هان! كه هم نون و هب باشد در آن
تهمتن روان شد سوي خانه اش شتابان به ديدار رايانه اش
چو آمد به نزد ميني تاوراش بزد ضربه بر دكمه پاور اش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت مَر آن ديسک را در درايو اش گذاشت
نكرد هيچ صبر و نداد هيچ لفت يكى ليست از نقشه ديسكت گرفت
در آن ديسک ديدش يكي فايل بود بزد اينتر آنجا و اِجرا نمود
كز آن يك دموشد پس از آن عيان ابا فيلم و موزيك و شرح و بيان
به ناگه چنان سيستمش كرد هنگ كه رستم در آن ماند مهبوت و مَنگ
چو رستم دگر باره ريست نمود همى كرد هنگ و همان شد كه بود
تهمتن كلافه شد و داد زد ز بخت بد خويش فرياد زد
چو تهمينه فرياد رستم شنود بيامد كه ليسانس رايانه بود
بدو گفت همه مشكلش وز آن ديسک و برنامه ى خوشگلش
چو رستم بدو داد قيچي و ريش يكي ديسك راه انداز آورد پيش
يكى تول کيت اَندر ديسک بود بر اورد آنرا و اِجرا نمود
همى گشت تول کيت هارد اَندرش چو كودك كه گردد پى مادرش
به ناگه يكى رمز ويروس يافت پى حذف اِمضاى ايشان شتافت
چو ويروس را نيك بشناختش مَر از بوت سکتور بر انداختش
يكى ضربه زد به سرش تول کيت كه هر بايت آن گشت هشتادبيت
به خاك اَندر اَفكند ويروس را تهمتن به رايانه زد بوس را
چنين گفت تهمينه به شوهرش كه اين بار بگذشت از پل خرش
دگر باره امّا خريت مكن ز رايانه اصلاً تو صحبت مكن
اسفنديار
به معناي آفريدهي مقدس. لقب آن تَهْم يعني دلير است. پسر گشتاسب. او براي گسترش دين بهي بسيار ميکوشد و جنگها ميکند. از جمله، ارجاسب، شاه هونها را شکست ميدهد. به واسطهي دانهي اناري که زرتشت به او ميدهد، روئين تن ميشود. اسفنديار جواني شايسته و نيرومند است که حسادت اطرافيان خود را برميانگيزد و از او نزد پدر بدگويي ميکنند. گشتاسب به خاطر سعايت اطرافيان به اسفنديار بدگمان ميشود و به خيال اينکه او در فکر تاج و تخت است دستور ميدهد پسر را در غل و زنجير به دژ گنبدان ببرند و در آنجا او را به چهار ميخ آهنين ببندند. ارجاسب، شاه هونها که از تغيير دين گشتاسب آگاه شده به بهانهي بازگرداندن دين قبلي به حمله ميبرد. در اين نبرد بسياري کشته ميشوند و سپاه ايران شکست ميخورد. گشتاسب کسي را نزد اسفنديار ميفرستد و عذر گذشته ميخواهد و از او ميخواهد به کمکش بيايد. اسفنديار که ابتدا از پدر دلآزرده است نميپذيرد، اما سرانجام قبول ميکند و نزد پدر ميايد و ارجاسب را شکست ميدهد. اما گشتاسب اهداي تاج و تخت خود به او را منوط ميکند به نجات دو خواهر اسفنديار که نزد ارجاسب اسيرند. اسفنديار ميپذيرد و در راه رسيدن به روئين دژ که
کاخ ارجاسب است از هفت خوان ميگذرد. خوان نخست، کشتن دو گرگ غول پيکر؛ خوان دوم، کشتن دو شير غول پيکر؛ خوان سوم، کشتن اژدهاي کشف رود، که اسفنديار براي از بين بردن اين اژدها درون صندوقي آهني پنهان شد و بعد از اينکه اژدها صندوق را به دندان گرفت از آن خارج شده و اژدها را کشت. خوان چهارم، کشتن زن جادو؛ خوان پنجم، کشتن سيمرغ و دو فرزند او، که اسفنديار براي کشتن سيمرغ در صندوقي پنهان شد که روي يک گردونه بود و گرداگرد آن را شمشير نشانده بودند. بال سيمرغ به هنگام حمله به صندوق در شمشيرها گير کرد و زخمي شد. اسفنديار نيز از صندوق درآمده و او را به قتل رساند؛ خوان ششم، گذشتن از بيابان پر از برف؛ و خوان هفتم، گذشتن از صحراي سوزان بود. او پس از گذار از هفت خوان، لشکر ايران را به روئين دژ ميرساند، اما در مييابد که با جنگ نميتواند وارد دژ شود. بنابراين به جامهي بازرگانان درآمده، هشتاد جفت صندوق بر پشت هشتاد شتر استوار ميکند و 160 دلاور را در آنها پنهان ميسازد. بيست دلاور ديگر نيز به جامهي ساربانان درميآيند. بقيهي لشکر نيز تحت فرمان پشوتن منتظر علامت اسفنديار ميمانند. او بر بيست شتر نيز حرير و ابريشم و گوهر بار ميکند و وارد دژ ميشود. چند روز بعد اسفنديار ساکنان دژ را به مهماني دعوت ميکند و به بهانهي مهرگان آتشي برپا ميسازد. پشوتن با ديدن آتش لشکر را به سمت دژ ميکشد و به نبرد با سرداران ارجاسب ميپردازد. ارجاسب نيز به خيال آنکه دژ در امان است، تمام لشکر را براي کمک به سربازان بيرون ميفرستد. با خالي شدن دژ، اسفنديار دلاوران را از صندوقها درآورده و دژ را تسخير ميکند، خواهرانش را نجات ميدهد و گنج هاي دژ را برداشته و به نزد پدر ميرود. اما گشتاسب حاضر نميشود سلطنت را به او واگذار کند و او را به سيستان ميفرستد تا رستم را دست بسته به نزد او بياورد. اسفنديار از رستم ميخواهد که خود را دست بسته تسليم گشتاسب کند، اما رستم اين خفت را نميپذيرد و اسفنديار مجبور به نبرد تن به تن با او ميشود. رستم که پيرمردي است، چون ميبيند که نزديک است از اسفنديار شکست بخورد، از سيمرغ کمک ميطلبد و او راز روئينتني و نقطهي ضعف اسفنديار را به او ميگويد و تيري از گز به رستم داد تا به کمک آن اسفنديار را نابود کند. در نبرد بعدي رستم تير گز را به چشم اسفنديار ميزند که تنها نقطهي آسيبپذير
اوست و باعث مرگ او ميشود. پس از آنکه اسفنديار تير را از چشم بدر مياورد، بهمن پسر خود را به رستم ميدهد تا او را بپرورد.
سهراب
پسر رستم و تهمينه. رستم قبل از تولد سهراب با شنيدن خبري از ايران زمين ناچار رخت سفر بست. او قبل از آنکه سفر را آغاز کند سفارشهاي لازم را به همسرش نمود: بدو داد و گفتش اين را بدار گرت دختري آيد از روزگار ورايدونکه آيد ز اختر پسر ببندش به بازو نشان پدر.
سهراب، پدر و نسب خود را نميشناخت. سهراب در همه کار از همگنانش برتر بود و اين امر توجه او را به خودش جلب کرد. به همين دليل نسبش را از مادرش پرسيد و مادر به ناچار حکايت ازدواجش با رستم را براي او تعريف کرد. وقتي بزرگتر شد خواست به ايران رَود و کيکاووس را از تخت بردارد، پي توس را ببرد و رستم را پادشاه کند. چون افراسياب از اين قضيه آگاه شد، هامان و بارمان را به نزد سهراب فرستاد تا او را همراهي کنند و نگذارند رستم را بشناسد. به همين سبب سهراب به ايران حمله کرد و در دژ سپيد با دلاوران ايراني جنگيد. کيکاووس نيز رستم را به مقابله با آنها فرستاد. چون دو سپاه به نزديک هم رسيدند، رستم شبانگاه به اردوگاه سهراب رفت و ژندهرزم را که براي کاري از بزمگاه سهراب بيرون آمده بود به قتل رساند. در نتيجه تنها کسي که رستم را ميشناخت از بين رفت. روز بعد رستم و سهراب با هم نبرد کردند، اما هيچکدام نتوانست ديگري را شکست دهد. سهراب از شباهتش با حريف متعجب شد و موضوع را با هامان در ميان گذاشت، اما هامان به او اطمينان داد که او رستم نيست. روز بعد دوباره دو حريف رزم آزمودند و اين بار سهراب بر رستم چيره شد، اما رستم گفت در ايران حريف را در مرتبهي اول نميکشند:
دگرگونه تر باشد آيين ما جز اين باشد آرايش دين ما
کسي کو به کشتي نبر آورد سر مهتري زير گرد آورد
نخستين که پشتش نهد بر زمين نَبُرد سرش گرچه باشد به کين
اگر بار ديگرش زير آورد به افکند ش نام شير آورد
روا باشد از سر کند زو جدا بدينگونه برپا باشد آيين ما.
سهراب قبول کرد و دوباره کشتي گرفتند. اين بار رستم سهراب را زمين زمين زد و پهلويش را دريد. آنگه سهراب گفت که پدرم رستم انتقامم را خواهد گرفت.
رستم دريافت که پسر خود را کشته است:
کنون گر تو در آب ماهي شوي و يا چون شب اندر سياهي شوي وگر چون ستاره شوي بر سپهر بپري زِ روي زمين پاک مهر بخواهد هم از تو پدر کين من چو بيند که خشت است بالين من.
رستم پيکي فرستاد و از کيکاووس نوشدارو خواست. اما کاووس از ترس اتحاد رستم و سهراب نوشدارو را نفرستاد.
خلاصه داستان:
روزي رستم « غمي بد دلش ساز نخجير كرد.» از مرز گذشت، وارد خاك توران شد، گوري شكار و بريان كرد و بخورد و بخفت.
سواران توراني رخش را در دشت ديده به بند كردند. رستم بيدار كه شد در جستجوي رخش به سوي سمنگان رفت. شاه سمنگان او را به سرايش مهمان كرد و وعده داد كه رخش را مييابد.نيمه شب تهمينه دختر شاه سمنگان كه وصف دلاوريهاي رستم را شنيده بود، خود را به خوابگاه رستم رساند و عشق خود را به او ابراز كرد و گفت آرزو دارد فرزندي از رستم داشته باشد.زماني كه رستم تهمينه را ترك ميكرد، مهرهاي به او داد تا در آينده موجب شناسايي فرزند رستم گردد.
نه ماه بعد تهمينه پسري به دنيا آورد. « ورا نام تهمينه سهراب كرد.» سهراب همچون پدر موجودي استثنايي بود. در سه سالگي چوگان ميآموزد؛ در پنج سالگي تير و كمان و در ده سالگي كسي هماورد اونبود زماني كه سهراب دانست پدرش رستم است، تصميم گرفت به ايران رفته، كيكاووس را بركنار و رستم را به جاي او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جاي افراسياب بر تخت بنشيند. «چو رستم پدر باشد و من پسر، نبايد به گيتي كسي تاجور»
سهراب سپاهي فراهم كرد. افراسياب چون شنيد سهراب تازه جوان ميخواهد به جنگ كيكاووس رود، سپاه بزرگي به سركردگي هومان و بارمان همراه با هداياي بسيار نزد سهراب فرستاد و به دو سردار خود سفارش كرد تا مانع شناسايي پدر و پسر شوند و پس از آن كه رستم به دست سهراب كشته شد، سهراب را نيز در خواب از پا درآورند.
سهراب به ايران حمله ميكند. نگهبان دژ سپيد در ناحية مرزي، هجير، با سهراب ميجنگد و اسير ميشود. سپس گردآفريد دختر دلير ايراني با سهراب ميجنگد. پس از جنگي سخت، سهراب ميفهمد او دختر است و دلباختة او ميشود اما گردآفريد با حيله به داخل دژ ميرود، همراه ساكنان آن جا، دژ را ترك و براي كيكاووس پيام ميفرستند كه سپاه توران به سركردگي تازهجواني به ايران حمله و دژ سپيد راگرفتهاست.
نامه كه به كيكاووس ميرسد، هراسان گيو را به زابل ميفرستد تا رستم را براي نبرد با اين يل جوان فرابخواند.
گيو وصف سهراب را كه ميگويد، رستم خيره ميماند. سه روز با گيو به شادخواري ميپردازد و پس از آن به درگاه شاه ميرود.
كيكاووس كه از تأخير رستم خشمگين است، دستور ميدهد رستم و گيو را بر دار كنند. رستم با خشم درگاه را ترك ميكند و ميگويد اگر راست ميگويي دشمني را كه دم دروازه است بر دار كن.كيكاووس كه پشيمان شده، گودرز را از پي رستم ميفرستد و او با تدبير رستم را باز ميگرداند.سپاه ايران و توران در برابر هم صفآرايي ميكنند.
شب رستم با لباس تورانيان به ميان آنها رفته و سهراب را از نزديك ميبيند. هنگام بازگشت، زند را كه ممكن بود پدر و پسر را به هم بشناساند، ناخواسته ميكشد.
روز بعد سهراب از هجير ميخواهد رستم را به او نشان دهد اما هجير از ترس آن كه رستم به دست اين سردار توراني كشته شود، رستم را نميشناساند.
جنگ تن به تن مابين رستم و سهراب در ميگيرند. دو پهلوان تمام روز با نيزه و سنان و شمشير و عمود گران به جنگ پرداختند. سپس با تير و كمان به جنگ هم رفتند و زماني كه هر دو از شكست حريف درمانده شدند، هر كدام به سپاه ديگري حمله و بسياري از ايرانيان و تورانيان را به خاك افكندند. پس از چندي به خود آمدند و جنگ تن به تن را به روز ديگر موكول كردند.
شب رستم به برادرش زواره وصيت كرد و سهراب از هومان پرسيد آيا پهلواني كه امروز با او جنگيدم رستم نبود كه هومان همان طور كه افراسياب از او خواسته بود، رستم را به او نشناساند.روز ديگر دو پهلوان كشتي گرفتند. پس از چندي سهراب رستم را بر زمين زد و تا خواست سرش را با خنجر از تن جدا كند، رستم گفت در آئين ما كشتن در نخستين نبرد رسم نيست. سهراب او را رها كرد.
بار ديگر رستم و سهراب به كشتي گرفتن پرداختند و اين بار رستم سهراب را بر زمين زد و با خنجر پهلوي او را دريد.
سهراب گفت كسي پيدا خواهد شد تا به رستم خبر ببرد كه تو فرزند او را كشتهاي. آن وقت اگر ماهي شوي و به دريا بروي يا ستاره در آسمان، رستم ترا خواهد يافت و به كين پسر ترا خواهد كشت.رستم از هوش رفت (مبهوت شد!؟) و چون به خود آمد، از او پرسيد چه نشانهاي از رستم داري؟ سهراب بازو بندش را با همان مهره به رستم نشان داد. رستم خواست خود را بكشد كه بزرگان نگذاشتند. سهراب از او خواست از سواران توران كسي را هلاك نكنند كه پذيرفته شد.
رستم به ياد نوشدارو افتاد و كسي را نزد كيكاووس فرستاد تا اگر اندكي از نيكوييهاي او را به ياد ميآورد، نوشدارو را براي درمان فرزندش سهراب بفرستد.
كيكاووس از ترس آن كه با زنده ماندن سهراب پدر و پسر او را از تخت به زير آورند، از دادن نوشدارو خودداري كرد و بدينسان سهراب بمرد.
عملكرد قهرمانان داستان:
تهمينه:
صداقت و شجاعت تهمينه در ابراز عشق به رستم حتي در مقياس زمان حاضر بيهمتاست. تهمينه بيباكانه در عشقورزي پيشقدم ميشود و سپس ترسان ميخواهد سهراب را براي خود نگهدارد.تهمينه از طرفي همة آداب سواري و رزم و بزم را به سهراب ميآموزد و با پرورش تواناييهاي او، او را كاملأ مشابه پدر تربيت ميكند و از طرفي نام پدر را مخفي نگاه ميدارد. اين دوگانگي رفتار فقط از زني عاشق در ناحية مرزي بين دو دشمن، ميتواند سر زند.
تهمينه، زني در سمنگان ، مرز ايران و توران، كه بارها شاهد جنگهاي دو كشور بوده، ميپندارد اگر افراسياب بداند سهراب فرزند رستم است، از خشمي كه به رستم دارد، به فرزندش آسيب خواهد رساند و از آن سو اگر رستم بداند كه چنين فرزندي دارد، سهراب را نزد خود خواهد خواند و او باز هم تنها خواهد ماند؛ غافل از آنكه افراسياب به آساني پي به اصل سهراب ميبرد و او را تقويت ميكند و به جنگ پدر ميفرستد و از آن سو رستم پسر را نميشناسد و او را از پا درميآورد.تهمينه ميبايست سهراب را از لشكركشي به ايران منصرف ميكرد. ميبايست به او هشدار ميداد فريب افراسياب را نخورد. ميبايست او را از پذيرفتن هداياي افراسياب بر حذر ميداشت. ميبايست به او ميگفت وقتي افراسياب سپاهي كلان در اختيار او ميگذارد، هدفي دارد و شايسته نيست سهراب آلت دست افراسياب شود.
در نهايت ميتوانست خودش هم همراه پسرش حركت كند تا مانع از وقوع آن چه پيش آمد، بشود.تهمينه به شكلي سهمگين براي آن چه ميبايست انجام ميداد و نداد، تنبيه شد.
هجير:
شجاع و از خود گذشته است. عملكرد هجير نشان دهندة آن است كه سهراب را قويتر از رستم ميداند. اگر هجير سهراب را فريب ميدهد و از جان خود ميگذرد و رستم را به او نميشناساند، از آن روست كه ميخواهد به رستم گزندي نرسد و ايران پشت و پناه خود را از دست ندهد.گردآفريد: نمونة يك زن شجاع و زيرك است. او سهراب، سركردة سپاه توران را فريب ميدهد و به داخل دژ ميگريزد. او رستم را پشت و پناه ايران ميداند.
گژدهم:
فرمانده دژ سپيد در نامهاي به كيكاووس سهراب را در ميان تورانياني كه تا آن زمان ديده بي همتا معرفي و خطر او را به طور جدي گوشزد ميكند.
افراسياب:
افراسياب گويي منتظر بوده سهراب ببالد، تا او را به جنگ پدر بفرستد. همين كه ميشنود سهراب ميخواهد به ايران حمله كند، «خوش آمدش، خنديد و شادي نمود.» با دادن هداياي بسيار، اسب و استر و جواهر و فرستادن سپاهي بزرگ به سركردگي هومان و بارمان، سهراب را زير نظر و در مسيري قرار ميدهد كه خود ميخواهد. در نهايت به دو سردارش گوشزد ميكند مانع شناسايي پدر و پسر شوند و پس از كشته شدن رستم به دست سهراب، در خواب بر او بتازند و سهراب را نيز از پا در آورند.
افراسياب سهراب را قوي تر از رستم اما همچنان رستم را دشمن اصلي خود ميداند. آن چه افراسياب انجام مي دهد، كاري است كه از دشمن انتظار ميرود.
سهراب:
زماني كه ميفهمد فرزند رستم است، هيجان زده ميشود و فكر ميكند با بودن پدر و پسري چون او و رستم، «نبايد به گيتي كسي تاجور» ميخواهد با لشكركشي به ايران كيكاووس را بر كنار و رستم را بر تخت بنشاند و سپس به توران تاخته، افراسياب را سرنگون و خود بر تخت افراسياب نشيند.سهراب فكر ميكند ميتواند به همين سادگي دنيا را به مسيري ديگر اندازد و از روي سر ديگراني كه عمرها بر سر آباداني و پراكندن عدل و داد گذاشتهاند، بپرد.
وارد اين مقوله كه حكومت فرهيختگان و پهلوانان چگونه به امكانات بشر براي سعادت و نيكبختي خواهد افزود، و يا اساساً امكان پذير است يا نه، نميشوم؛ اما اين كه سهراب نوجوان بي گفتگو با پدري جهانپهلوان، بي هيچ تماسي با او، براي او تصميمگيري كند و پندار خامش را بي فراهم كردن تمهيدات لازم، عملي كند؛ حداقل، دست كم گرفتن رستم است و تنها از بي تجربگي ناشي ميشود.فراموش نكنيم كه برخي از پهلوانان شاهنامه، همچون زال و رستم ميتوانستهاند تاج بر سر نهند و شاه ايران شوند؛ اما ترجيح دادهاند پهلوان باقي بمانند. پشت و پناه مردم، شاهان و سرزمينشان باشند و هر زمان فرّه ايزدي از شاهي، با خارج شدن از مسير داد و دهش، گسست، شاهي دادگر بيابند. در سراسر شاهنامه مهمترين وظيفة پهلوانان غير از دفاع از سرزمينشان، نظارت بر كار شاهان است؛ مهار خودكامگي؛ نصيحت شاهان و در صورت لزوم تنبيه آنها و اين همه امكان را با اثبات غمخواري و از خودگذشتگي كسب كردهاند. هر زمان لازم بوده از هيچ كوششي براي ياري رساندن به مردم و سرزمينشان فروگذار نكردهاند.
نکته:
برخي آرزوي سهراب را «آرماني والا» دانستهاند كه سهراب سرش را در راه آن بر باد ميدهد.سهراب براي عملي كردن اين «آرمان والا» ي خود، با پذيرفتن اسلحه و مهمات و نفرات و سرمايه از افراسياب، اجازه ميدهد افراسياب او را راه ببرد. هومان و بارمان به ظاهر زير فرمان او هستند اما افراسياب به وسيلة آن دو، برنامة مهار اين پيلتن نوجوان و انداختن او را به مسيري دلخواه
پياده ميكند. سهراب با ديدن سپاه توران «سپه ديد چندان، دلش گشت شاد» و پذيرفتن خلعت شهريار توران، نه خود دانست و نه كسي به او گفت كه اين كار با آرمان او همخواني ندارد.
چنين برنامة اجرايي براي آن «آرمان والا» تنها از جوان ناپخته و سرد و گرم روزگار نچشيده و به تعبير فردوسي «نارسيده ترنج» ي چون سهراب بر ميآمد و در كمال تعجب مورد استقبال مردان سرد و گرم روزگار چشيدة دوران ما قرار ميگيرد. كار استقبال از اين آرمانخواه نوجوان به آن جا ميرسد كه رستم را نماينده و حافظ نظم كهنه و پوسيده مي دانند كه آرمانخواهي فرزند را بر نتابيده و آگاهانه دست به فرزندكشي زده است.
سهراب هجير را امان ميدهد و نميكشد. هم از آن رو كه او را هماورد خود نمي داند و هم از آن رو كه مي خواهد در شناسايي رستم او را ياري دهد.
سهراب گردآفريد را هم نميكشد هم از آن رو كه او هماورد واقعياش نيست و هم دلباختهاش شده.اولين زشتكاري سهراب تاراج حول و حوش دژ سپيد است پس از آگاهي بر آن كه گردآفريد فريبش داده.
سهراب نوجوان است و بسيار به طبيعت نزديك. از اين رو مهر در دلش سر برميدارد. احساس در او قويتر از خرد و منطق است. در حالي كه رستم سالخورده است و تجربيات و آموختهها و پيچيدگيهاي زندگي موجب ميشود مهر در دلش به آساني سر برندارد.
از سويي بخشي از شكي كه سهراب به رستم دارد از آن روست كه هماورد خود را برتر از سايرين ميبيند. اي كاش به جاي آن همه پرسش از رستم و ديگران، «گماني برم من كه او رستم است» ميتوانست بازوبند خود را همچون پرچمي بر بازو ببندد و بدين گونه رستم را و خود را ياري كند.
سهراب بي تجربه است و به آساني فريب ميخورد؛ فريب افراسياب، گردآفريد، هجير، هومان و رستم. سهراب روز دوم با رستم كشتي ميگيرد و زماني كه او را بر زمين ميزند و ميخواهد سرش را ازتن جدا كند، رستم ميگويد آئين ما اين است كه: «كسي كو به كشتي نبرد آورد، سر
مهتري زير گرد آورد، نخستين كه پشتش نهد بر زمين، نبرد سرش گر چه باشد به كين.» رستم چاره زنده ماندن خود را در فريب حريف ميبيند و سهراب آمادة جوانمردي گفتار او را ميپذيرد. سهراب جوان و سرشار از نيروي جواني است و ميپندارد اگر هزار بار هم با اين پهلوان پير نبرد كند، خواهد توانست او را شكست دهد و از اين رو امان دادن در بار اول را براي خود مرگبار نميداند. در حالي كه پهلوان سالخورده چنين وضعيتي ندارد.
كيكاووس:
شهرياري است كه به گفتة رستم «همه كارش از يكدگر بدتر است.» از سهراب به شدت ميترسد و ميداند كه به رستم بيش از هر زماني نياز دارد، اما با او تندي ميكند و فرمان ميدهد رستم را بر دار كنند. وقتي رستم بارگاه را ترك ميكند و ميگويد اگر راست ميگويي دشمني را كه دم دروازه است بر دار كن، پشيمان ميشود. او ميداند كه بي رستم نخواهد توانست حملة سهراب را دفع كند.وقتي گودرز با خردمندي موفق ميشود رستم را باز گرداند، در حضور همه ميگويد: «چو آزرده گشتي تو اي پيلتن، پشيمان شدم؛ خاكم اندر دهن.»
همين كيكاووس پس از آن كه رستم به پاس همة نيكيها و خدماتش از او براي درمان پسرش نوشدارو ميطلبد، نوشدارو را از او دريغ مي دارد. به اين بهانه كه : « اگر زنده ماند چنان پيلتن، شود پشت رستم به نيروترا. هلاك آورد بي گماني مرا»
كيكاووس خود ميداند مدتهاست از راه داد گشته و رستم منتظر فرصت است. او به حكم ضرورتي كه براي حفظ خود احساس مي كند نوشدارو را نميدهد. كيكاووس نيكوييهاي رستم را پاس نميدارد.
اين كيكاووس است كه همراه افراسياب برندگان واقعي جنگ رستم و سهراب هستند.از كار نسنجيدة سهراب همانهايي سود ميبرند كه سهراب ميخواست سرنگونشان سازد. «آرمان والا» ي سهراب به ضد خود بدل شد.
در شاهنامه خرد بارها و بارها ستوده شده. چنين مضاميني بسيار زياد است كه: «سر بي خرد را نبايد ستود.» سهراب براي همة نيكوييهايش قابل ستايش است؛ اما كتمان كردني نيست كه براي بي خردي و كار نسنجيدهاش كشته ميشود.
رستم:
زماني كه گيو فرستادة كيكاووس نزد رستم ميرسد و وصف سهراب را ميگويد، تهمتن «بخنديد زان كار و خيره بماند.» رستم ميگويد: «من از دخت شاه سمنگان يكي، پسر دارم و باشد او كودكي» و ادامه مي دهد كه: «آن ارجمند، بسي بر نيايد كه گردد بلند.»
از آن چه رستم ميگويد چنين بر ميآيد كه رستم انتظار ندارد پسرش به سني رسيده باشد كه به جنگ برود اما ميگويد از شواهد چنين بر ميآيد كه او هم به زودي جواني پرخاشجو خواهد شد.جهان پهلوان سه روز با گيو به شادخواري ميگذراند به اين بهانه كه: «مگر بخت رخشنده بيدار نيست، وگر نه چنين كار دشوار نيست.»
رستم وانمود ميكند كه جنگ پيش رو جنگ مهمي نيست اما با توجه به شواهد ديگر، رستم آن را جنگ بسيار سختي پيشبيني ميكند.
تأخير رستم را ميتوان حمل بر آن كرد كه با توصيفهايي كه از سهراب مي شنود، فرماندة سپاه توران را كسي همسان خود در دوران جواني ميبيند.
هيچكس به خوبي يك شخص سالخورده نميداند تا چه ميزان قدرت و نيروي بدنياش نسبت به دوران جواني تحليل رفته. رستم مسلم ميداند كه بايد با اين جوان بجنگد. رستم احساس ميكند ممكن است پيروز اين نبرد نباشد. براي رستم جاي تأمل دارد كه چگونه با كسي كه هم زور او نيست نبرد كند. رستم سالخورده بايد با جواني بالنده بجنگد.
اين جنگ جنگ پدر و فرزند نيست. جنگ پير است با جوان. جنگ پيري است با جواني.رستم كه به گفتة سهراب بالش از بسيار سال ستم يافته، به دلايل زير حق دارد سه روز تأخير كند. حق دارد تأمل كند:
فایل : 15 صفحه
فرمت : Word